مُشت آخر رو که زدم تو صورتش از زیر دستم فرار کرد. یه لگد
مُشت آخر رو که زدم تو صورتش از زیر دستم فرار کرد. یه لگد پرت کردم طرفش که خورد اونجایی که نباید می خورد. فکر کنم آغا محمدخان قاجار شد. حقش بود. تا اون باشه که دیگه تا آخر عمرش به ناموس مَردم نگه«خوشگل خانوم برسونمت». سوار موتور شد و فرار کرد. همه داشتن من رو نگاه می کردن و با هم در گوشی حرف می زدن. این همه دختر یعنی داشتن درباره ی من چی می گفتن؟ اصلا برام مهم نبود. برای من فقط یکی مهم بود که اونم اشک تو چشماش جمع شده بود. مدیر مدرسه شون اومد و با صدایی که شبیه کشیدن ناخن رو دیوار بود داد زد « سریع برید خونه هاتون » جمعیت کم و کم تر شد تا اینکه زری اومد طرفم. یه دستمال از تو کیف مدرسه ش در آورد و گفت بگیر... گوشه ی لبت خون اومده. گفتم فدای لبت ... نه ... چی بود... آهااان فدای سرت ... یه لبخند زد و چادرش رو کشید جلوی صورتش و رفت. از خجالت لَبو شدم. داغِ داغِ داغ ... سرخِ سرخِ سرخ... دعوا که تموم شد تازه رفیقام رسیدن. ولی اونا رفیق نبودن. رفیق کسی هست که به وقتش برسه نه آخر ماجرا وقتی همه چی تموم شده. یکیشون رو کرد بهم و گفت کتک خوردی که لبت داره خون میاد؟ خندیدم... کی از دلِ من خبر داره؟ به خودِ خدا قسم هیچ کس... هیچ کس از دلِ من خبر نداره... هیچکس نمی دونه چرا وقتی به خاطر زری دعوا می کنم وسط این همه مشت و لگدی که می زنم یه دونه هم می خورم. یه دونه مشت محکم می خورم. آخه اگه من کتک نخورم، اگه سر و بینی و لبم خون نیاد که زری بهم دستمال نمیده... وقتی رفتم خونه دستمال خونی رو تا کردم و گذاشتم تو صندوق... شد دوازده بار ... دوازده بار که من و زری به هم رسیده بودیم. دستمال از زری ، خون از من ...
#حسین_حائریان ، #عکس ، #عشق
#حسین_حائریان ، #عکس ، #عشق
۱۱.۹k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.