رمانتمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_پنجم
ازش خداحافظی کردم از بیمارستان اومدم بیرون
همه جا خلوت بود هیچکی تو خیابون نبود... نه آدمی نه ماشینی...
کم کم داشتم از این خلوتی و تاریکی میترسیدم
خدا خدا میکردم که یه تاکسی اونوقت شب پیدا بشه که من برم خونه...
خدا جونم کمکم کن خدا جونم....
تو خودم بودمو تندتند قدم برمیداشتم این تند رفتنم از ترس بود... قلبم داشت از دهنم میزد بیرون....که یهو با صدای بوق ممتد ماشینی یه متر از جا پریدم....
با ترس برگشتم نگاه کردم یه ماشین بود ازاین مدل بالاها نمیدونم اسمش چی بود صدای بلند موزیکی که گذاشته بودن گوش خراش بود به سرنشیناش نگاه کردم چهار تا جوون بودن با قیافه های عجق وجق و موهایی سیخ سیخی... ابروهای نازک ...
وای خدا بخیر بگذرون عجب غلطی کردم برگشتم به مسیری که طی کرده بودم نگاه کردم از بیمارستان خیلی دور شده بودم.. ولی خوب بهتر بود برگردم بیمارستان اونجا امن بود تو حیاطش میخوابیدم خوب باید از اول همین کارو میکردم...
تغییر مسیر دادم خواستم حرکت کنم که صدای یکیشونو شنیدم
به به فرشته خانوم تو آسمونا دنبالتون می گشتیم...رو زمین پیداتون کردیم
بغل دستیش یه سوت کشداری کشیدو گفت:
بنازم خلقت خدارو ....
سرم پایین بود به خودم میلرزیدم وای خدا کمکم کن ....خواهش میکنم
اونی که رانندگی میکرد از ماشین پیاده شد ...دیگه از ترس به مرز سکته رسیده بودم
وسط اون خیابون خلوت من و با چهارتا پسر دیوونه فضایی... فقط باید دست به دامن خدا می شدم تا یجوری از دست اینا فرار کنم ... حرکت کردم ... قدمامو تند کردم و بعدش دوییدم... که یهو از پشت دستم محکم کشیده شد ....
همونی بود که رانندگی میکرد .. قلبم تند تند عین یه گنجشک میزد
لبخند زشتی رو لباش بود اومدم دستمو بکشم از دستش بیرون ولی انقدر دستمو محکم گرفته بود که نتونستم ... با بغض و گریه گفتم:
خواهش میکنم بذارین من برم .. من که به شماها کاری ندارم
پسره چشماشو ریز کردو با یه لحن بچگونه ای گفت:
آخی ....جو جو..راه خونتونو گم کردی...
بعد به خودشو دوستاش که حالا اونام دور منو گرفته بودن اشاره کرد و گفت:
ما عموهای خوبی هستیما ....کاریت نداریم که ... اینو که گفت اون سه تای دیگه ام بلند خندیدن...
تند تند نفس میکشیدم .. اشکام همینطور میریخت روی صورتم ... دوباره تلاش کردم از دستش خلاص شم که مچ دستمو فشار دادو منو پرت کرد سمت پسر بغل دستیش محکم خوردم به سینه پسره اونم کمرمو سفت چسبید
فقط تو دلم خدا رو صدا میکردم... با عجزو ناله گفتم:
چیکارم دارید ... ولم کنید تورو خدا ... بذارید من برم
یکی دیگه از پسرا بهم نزدیک شدو گفت:
عزیزم ما که کاریت نداریم ....دوست نداری یکم خوش بگذرونی
با گریه گفتم: نه...نه ..تورو خدا ولم کنید
چهار تاشون خندیدن یکی دیگشون گفت:
ولی ما دوست داریم با فرشته ها خوش بگذرونیم ... همیشه که از این افتخارا نصیبمون نمیشه که میشه؟
بقیه سری به علامت نفی تکون دادن یعنی نه
اون پسره که راننده بود به اون یکی دوستش که کمر منو سفت چسبیده بود اشاره کرد دیدم که داره منو کشون کشون میبره سمت ماشین
اگه سوار اون ماشین می شدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه معلوم که بود رسما بدبخت میشدم .....
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_پنجم
ازش خداحافظی کردم از بیمارستان اومدم بیرون
همه جا خلوت بود هیچکی تو خیابون نبود... نه آدمی نه ماشینی...
کم کم داشتم از این خلوتی و تاریکی میترسیدم
خدا خدا میکردم که یه تاکسی اونوقت شب پیدا بشه که من برم خونه...
خدا جونم کمکم کن خدا جونم....
تو خودم بودمو تندتند قدم برمیداشتم این تند رفتنم از ترس بود... قلبم داشت از دهنم میزد بیرون....که یهو با صدای بوق ممتد ماشینی یه متر از جا پریدم....
با ترس برگشتم نگاه کردم یه ماشین بود ازاین مدل بالاها نمیدونم اسمش چی بود صدای بلند موزیکی که گذاشته بودن گوش خراش بود به سرنشیناش نگاه کردم چهار تا جوون بودن با قیافه های عجق وجق و موهایی سیخ سیخی... ابروهای نازک ...
وای خدا بخیر بگذرون عجب غلطی کردم برگشتم به مسیری که طی کرده بودم نگاه کردم از بیمارستان خیلی دور شده بودم.. ولی خوب بهتر بود برگردم بیمارستان اونجا امن بود تو حیاطش میخوابیدم خوب باید از اول همین کارو میکردم...
تغییر مسیر دادم خواستم حرکت کنم که صدای یکیشونو شنیدم
به به فرشته خانوم تو آسمونا دنبالتون می گشتیم...رو زمین پیداتون کردیم
بغل دستیش یه سوت کشداری کشیدو گفت:
بنازم خلقت خدارو ....
سرم پایین بود به خودم میلرزیدم وای خدا کمکم کن ....خواهش میکنم
اونی که رانندگی میکرد از ماشین پیاده شد ...دیگه از ترس به مرز سکته رسیده بودم
وسط اون خیابون خلوت من و با چهارتا پسر دیوونه فضایی... فقط باید دست به دامن خدا می شدم تا یجوری از دست اینا فرار کنم ... حرکت کردم ... قدمامو تند کردم و بعدش دوییدم... که یهو از پشت دستم محکم کشیده شد ....
همونی بود که رانندگی میکرد .. قلبم تند تند عین یه گنجشک میزد
لبخند زشتی رو لباش بود اومدم دستمو بکشم از دستش بیرون ولی انقدر دستمو محکم گرفته بود که نتونستم ... با بغض و گریه گفتم:
خواهش میکنم بذارین من برم .. من که به شماها کاری ندارم
پسره چشماشو ریز کردو با یه لحن بچگونه ای گفت:
آخی ....جو جو..راه خونتونو گم کردی...
بعد به خودشو دوستاش که حالا اونام دور منو گرفته بودن اشاره کرد و گفت:
ما عموهای خوبی هستیما ....کاریت نداریم که ... اینو که گفت اون سه تای دیگه ام بلند خندیدن...
تند تند نفس میکشیدم .. اشکام همینطور میریخت روی صورتم ... دوباره تلاش کردم از دستش خلاص شم که مچ دستمو فشار دادو منو پرت کرد سمت پسر بغل دستیش محکم خوردم به سینه پسره اونم کمرمو سفت چسبید
فقط تو دلم خدا رو صدا میکردم... با عجزو ناله گفتم:
چیکارم دارید ... ولم کنید تورو خدا ... بذارید من برم
یکی دیگه از پسرا بهم نزدیک شدو گفت:
عزیزم ما که کاریت نداریم ....دوست نداری یکم خوش بگذرونی
با گریه گفتم: نه...نه ..تورو خدا ولم کنید
چهار تاشون خندیدن یکی دیگشون گفت:
ولی ما دوست داریم با فرشته ها خوش بگذرونیم ... همیشه که از این افتخارا نصیبمون نمیشه که میشه؟
بقیه سری به علامت نفی تکون دادن یعنی نه
اون پسره که راننده بود به اون یکی دوستش که کمر منو سفت چسبیده بود اشاره کرد دیدم که داره منو کشون کشون میبره سمت ماشین
اگه سوار اون ماشین می شدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه معلوم که بود رسما بدبخت میشدم .....
- ۲.۸k
- ۱۸ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط