رمانتمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_ششم
به دستای پسره نگاه کردم دور کمرم بود دستاش ... دستای من آزاد بود دستمو خم کردمو با آرنج کوبوندم به شکمش.... از درد یه فریادی کشید دستاش از دور کمرم شل شد منم سریع از دستش فرار کردم ... فقط میدویدم .... که یهو چادرم کشیده شد و من محکم با کمر خوردم زمین...درد تو وجودم پیچیده بود اشکام بیشتر شد ولی با هربدبختی بود از رو زمین بلند شدم که یکی از اونا روسریمو کشید که از سرم سر خورد... بعد موهامو گرفت دستشو محکم موهامو کشید با حرص گفت: ببین کوچولو... مثل اینکه ملایمت بهت نیومده بعدم در حالی که موهام دستش بود منو کشون کشون برد سمت ماشین من فقط گریه میکردم... خدایا... پس تو کجایی... خدا جونم کمک کن... اینا دارن منو میبرن... خدا کمکم کن... از ت خواهش میکنم....
داشتم همینطور گریه زاری میکردم منو پرت کردن تو ماشین... کنارم همون پسری بود که زده بودم تو شکمش... برگشتم سمتش تا بگم بذاره من برم که یهو یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم.... طعم بد خون تو دهنم اومد... دیگه همه چیز تموم شده بود همه چیز... من... وای بابام... مامانم.... حالا چیکار کنم ... ماشینو روشن کردن و خواستن حرکت کنن که یهو.... یهو ماشین با یه تکون شدید ایستاد... بغل دستیم داد زد:
ای بخشکی شانس این سر خر کیه دیگه این وسط... راننده گفت: چه میدونم اگه این ملت گذاشتن ما یه شب با یه حوری بهشتی خلوت کنیم
ببینین بچه ها یه نفر بیشتر نیست از پسش بر میایم.... راننده رو کرد به اون پسره که بغل دستم نشسته بود و گفت:
سیامک تو میشینی تو ماشین نمی زاری این وروجک جم بخوره پسره که حالا فهمیده بودم اسمش سیامکه سری تکون دادو گفت:
باشه برین ...حواسم هست به بیرون نگاه کردم یه ماشین شاسی بلند مشکی بود....کنار ماشین اینا ایستاده بود
خدایا یعنی میشه این نجاتم بده خدا جونم کمکم کن خواهش میکنم با ترس بیرونو نگاه کردم باید یه کاری میکردم از ماشین میومدم بیرون
این پسره هم کنارم نشسته بودو تکون نمی خورد تو اون تاریکی دیدم که سه نفری داشتن با یه مرد کتک کاری میکردن...به پسره نگاه کردم اونم حواسش به بیرون بود باید از فرصت استفاده میکردم
در می رفتم... یکم تکون خوردمو خودمو کشیدم سمت در ماشین درو آروم باز کردم که بازم چادرم کشیده شد
کجا خانمی.... بیخیال چادرم شدمو درو سریع باز کردمو پا به فرار گذاشتم...
هل شده بودم نمی دونستم چیکار کنم کجا باید برم اون مرده اون سه نفرو گرفته بود زیر مشت و لگد ... در همون حال انگار متوجه من شده بود که داد زد برو تو ماشین درارم قفل کن...
اون پسره ام که اسمش سیامک بود اول خواست به طرف من بیاد که اونا داد زدن بره کمک اونا اول خواستم برم تو ماشین... ولی ترسیدم اگه اینم مثل اونا بود چی اگه قصدش سوءاستفاده از من بود چی؟ اگه اینجوری بود چرا جونشو به خطر انداخت که منو نجات بده؟؟ اصلا میخواست منو نجات بده؟؟؟.. به خودم نهیب زدم
آخه دیوونه اگه به خاطر تو نبود که چه لزومی داشت با چهار نفر در بیوفته این وقته شب .... داخل ماشین نرفتم از ترس به خودم میلرزیدمو نفس نفس میزدم اشکام همینطور رو صورتم میریخت... رفتم پشت ماشین قایم شدم... سرمو گذاشتم
رو زانوهام بعد از چند لحظه صدای اون مرد غریبه رو شنیدم گفت: خودتونو جمع کنین لشتو بردارین برین از اینجا آشغالا
به یه دقیقه هم نرسید که صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین رو روی آسفالت شنیدم یعنی اونا رفتن از دستشون راحت شدم.... ولی هنوز سرم رو زانوم بودو گریه میکردم... تو دلم از بخت بدم شکوه میکردم... خودمو سرزنش کردم چرا نرفتم چرا اینجا نشستم اگه اینم مثل اونا بود چی؟؟ صدای قدماشو میشنیدم هرلحظه نزدیک تر میشد بهم تا اینکه ایستاد فهمیدم جلوی من ایستاده
می ترسیدم سرمو بلند کنم و بهش نگاه کنم... هنوزم بدنم می لرزید
اگه اون نبود الان کجا بودم ...چه بلایی سرم آورده بودن اونا...
صدام کرد:
خانوم...خانوم...
ولی سرمو بلند نکردم گریه ام شدت گرفت
همونطور با گریه گفتم:
توروخدا بهم کار نداشته باش آقا بذار من برم
و با گفتن این جمله سرمو بلند کردم زل زدم تو چشاش...
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_ششم
به دستای پسره نگاه کردم دور کمرم بود دستاش ... دستای من آزاد بود دستمو خم کردمو با آرنج کوبوندم به شکمش.... از درد یه فریادی کشید دستاش از دور کمرم شل شد منم سریع از دستش فرار کردم ... فقط میدویدم .... که یهو چادرم کشیده شد و من محکم با کمر خوردم زمین...درد تو وجودم پیچیده بود اشکام بیشتر شد ولی با هربدبختی بود از رو زمین بلند شدم که یکی از اونا روسریمو کشید که از سرم سر خورد... بعد موهامو گرفت دستشو محکم موهامو کشید با حرص گفت: ببین کوچولو... مثل اینکه ملایمت بهت نیومده بعدم در حالی که موهام دستش بود منو کشون کشون برد سمت ماشین من فقط گریه میکردم... خدایا... پس تو کجایی... خدا جونم کمک کن... اینا دارن منو میبرن... خدا کمکم کن... از ت خواهش میکنم....
داشتم همینطور گریه زاری میکردم منو پرت کردن تو ماشین... کنارم همون پسری بود که زده بودم تو شکمش... برگشتم سمتش تا بگم بذاره من برم که یهو یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم.... طعم بد خون تو دهنم اومد... دیگه همه چیز تموم شده بود همه چیز... من... وای بابام... مامانم.... حالا چیکار کنم ... ماشینو روشن کردن و خواستن حرکت کنن که یهو.... یهو ماشین با یه تکون شدید ایستاد... بغل دستیم داد زد:
ای بخشکی شانس این سر خر کیه دیگه این وسط... راننده گفت: چه میدونم اگه این ملت گذاشتن ما یه شب با یه حوری بهشتی خلوت کنیم
ببینین بچه ها یه نفر بیشتر نیست از پسش بر میایم.... راننده رو کرد به اون پسره که بغل دستم نشسته بود و گفت:
سیامک تو میشینی تو ماشین نمی زاری این وروجک جم بخوره پسره که حالا فهمیده بودم اسمش سیامکه سری تکون دادو گفت:
باشه برین ...حواسم هست به بیرون نگاه کردم یه ماشین شاسی بلند مشکی بود....کنار ماشین اینا ایستاده بود
خدایا یعنی میشه این نجاتم بده خدا جونم کمکم کن خواهش میکنم با ترس بیرونو نگاه کردم باید یه کاری میکردم از ماشین میومدم بیرون
این پسره هم کنارم نشسته بودو تکون نمی خورد تو اون تاریکی دیدم که سه نفری داشتن با یه مرد کتک کاری میکردن...به پسره نگاه کردم اونم حواسش به بیرون بود باید از فرصت استفاده میکردم
در می رفتم... یکم تکون خوردمو خودمو کشیدم سمت در ماشین درو آروم باز کردم که بازم چادرم کشیده شد
کجا خانمی.... بیخیال چادرم شدمو درو سریع باز کردمو پا به فرار گذاشتم...
هل شده بودم نمی دونستم چیکار کنم کجا باید برم اون مرده اون سه نفرو گرفته بود زیر مشت و لگد ... در همون حال انگار متوجه من شده بود که داد زد برو تو ماشین درارم قفل کن...
اون پسره ام که اسمش سیامک بود اول خواست به طرف من بیاد که اونا داد زدن بره کمک اونا اول خواستم برم تو ماشین... ولی ترسیدم اگه اینم مثل اونا بود چی اگه قصدش سوءاستفاده از من بود چی؟ اگه اینجوری بود چرا جونشو به خطر انداخت که منو نجات بده؟؟ اصلا میخواست منو نجات بده؟؟؟.. به خودم نهیب زدم
آخه دیوونه اگه به خاطر تو نبود که چه لزومی داشت با چهار نفر در بیوفته این وقته شب .... داخل ماشین نرفتم از ترس به خودم میلرزیدمو نفس نفس میزدم اشکام همینطور رو صورتم میریخت... رفتم پشت ماشین قایم شدم... سرمو گذاشتم
رو زانوهام بعد از چند لحظه صدای اون مرد غریبه رو شنیدم گفت: خودتونو جمع کنین لشتو بردارین برین از اینجا آشغالا
به یه دقیقه هم نرسید که صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین رو روی آسفالت شنیدم یعنی اونا رفتن از دستشون راحت شدم.... ولی هنوز سرم رو زانوم بودو گریه میکردم... تو دلم از بخت بدم شکوه میکردم... خودمو سرزنش کردم چرا نرفتم چرا اینجا نشستم اگه اینم مثل اونا بود چی؟؟ صدای قدماشو میشنیدم هرلحظه نزدیک تر میشد بهم تا اینکه ایستاد فهمیدم جلوی من ایستاده
می ترسیدم سرمو بلند کنم و بهش نگاه کنم... هنوزم بدنم می لرزید
اگه اون نبود الان کجا بودم ...چه بلایی سرم آورده بودن اونا...
صدام کرد:
خانوم...خانوم...
ولی سرمو بلند نکردم گریه ام شدت گرفت
همونطور با گریه گفتم:
توروخدا بهم کار نداشته باش آقا بذار من برم
و با گفتن این جمله سرمو بلند کردم زل زدم تو چشاش...
- ۹.۴k
- ۱۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط