*ات*
*ات*
شنلمو در اوردم و شمشیر و نیزمو انداختم یه سمت...انگار که تمام ساکنین قصر و فرمانده ها واسه تماشا اومدن...فرمانده مین هم شنلشو در اورد اسلحه هاشو انداخت...با این فرم حس میکنم تو چشمم...یدفه...فرمانده مین اومد جلو...نفهمیدم کی اومد...قبل اینکه حمله کنم با لگد محکم منو کوبید به دیوار...زخم شکمم شروع کرد درد کردن.
*جین*
یونگی به ات اجازه بلند شدن هم نمیداد...ضربه هاش اصلا به عنوان یه مبارزه ساده و دوستانه نبود...انگار که روبه روش دشمنشه نه دوستش
*بعد نیم ساعت*
همه با نگرانی نگاه میکردن...ات اصلا نتونست به یونگی حمله کنه
جیهوپ : ی...یونگی
نامجون : ب..بهتر نیس تمومش کنی؟
یونگی ات رو محکم لگد زد...رفتم سمتشون ات رو گرفتم
جین : تمومش کن یونگی!..میخوای بکشیش؟*داد*
یونگی:.......
جین : اصلا از تو انتضار نداشتم...هنوز هیچ تغییری نکردی...همون یونگی هیستی که میشناسم
ات : ف..فر..مانده...مین..
یونگی :؟؟؟
ات : ع..عا.لی بود*بغض*..شما...ف..فوقالعاده ـین..د..دلم م..میخواد...به س..سطح شما...برسم
یونگی بدون حرف رفت...این دختر تمام زندگی و ارزوهاشو به تو وصل کرده یونگی...به این راحتی...و در کمال نا باوری...بهش اسیب میزنی...با این حال هم هنوز بهت اعتماد داره
*شب*
*یونگی*
_________
ات : فرمانده مین چرا!؟..چند ساله بهتون اعتماد کردم..شمارو الگو قرار دادم..شما خانواده من بودین..من هنوز...میخوام کنارتون بجنگم.*گریه*
یونگی : اینقد تو دست پا نباش...جات اینجا نیس
ات : فرمانده مین! *جیغ*
(و کشتن ات توسط یونگی🙂🔪)
__________
با وحشت از خواب بیدار شدم...سعی کردم نفسمو کنترل کنم...
یونگی : کابوسه..کابوسه...*نفس زدن*
چی تو سرم زد و شکنجش دادم( والا شما بیشتر میدونید قربان😔)
اون فقد تو دست و پا بود...
بلند شدم از دفتر شناسایی بیرون رفتم و رفتم سمت خوابگاه..
جین رو دیدم اومد بیرون...
جین : به به فرمانده مین
یونگی : میدونم چی میخوای بگی...
جین : خوبه میدونی چه گوهی خوردی...پزشک اوردیم..دختر بدبخت زخمش خونریزی کرده..استخوناشم داغون کردی...
یونگی : برو کنار میخوام برم ببینمش..
جین : نمیتونم بزارم وارد بشی..
یونگی : واسه چی ؟
جین : اول اینکه خوابه مزاحم خوابش نشو...دوم اینکه اون سرباز منه منم فرماندشم..سوم اینکه دستور رییسه..
یونگی : چی گفت؟
جین : یه مدت نزارم ببینتت *لبخند*
یونگی :.....
جین : این واسه سلامتشه
یونگی : فهمیدم...باورم نمیشه نسبت به تو هم خطرناک شدم...فک کردم با بقیه فرق داری..من دیگ اون ادمی که فکر میکنین نیستم.
جین :.....
یونگی : باورم نداری؟
جین : احح یونگی...میدونی..من هیچ وقت نمیخواستم دلتو بشکونم...یا بزارم ازم کینه داشته باشی...ولی چون اینکارو کردی دیگ کم کم منم دارم ازت میترسم..
یونگی :.....
جین : شب خوش
شنلمو در اوردم و شمشیر و نیزمو انداختم یه سمت...انگار که تمام ساکنین قصر و فرمانده ها واسه تماشا اومدن...فرمانده مین هم شنلشو در اورد اسلحه هاشو انداخت...با این فرم حس میکنم تو چشمم...یدفه...فرمانده مین اومد جلو...نفهمیدم کی اومد...قبل اینکه حمله کنم با لگد محکم منو کوبید به دیوار...زخم شکمم شروع کرد درد کردن.
*جین*
یونگی به ات اجازه بلند شدن هم نمیداد...ضربه هاش اصلا به عنوان یه مبارزه ساده و دوستانه نبود...انگار که روبه روش دشمنشه نه دوستش
*بعد نیم ساعت*
همه با نگرانی نگاه میکردن...ات اصلا نتونست به یونگی حمله کنه
جیهوپ : ی...یونگی
نامجون : ب..بهتر نیس تمومش کنی؟
یونگی ات رو محکم لگد زد...رفتم سمتشون ات رو گرفتم
جین : تمومش کن یونگی!..میخوای بکشیش؟*داد*
یونگی:.......
جین : اصلا از تو انتضار نداشتم...هنوز هیچ تغییری نکردی...همون یونگی هیستی که میشناسم
ات : ف..فر..مانده...مین..
یونگی :؟؟؟
ات : ع..عا.لی بود*بغض*..شما...ف..فوقالعاده ـین..د..دلم م..میخواد...به س..سطح شما...برسم
یونگی بدون حرف رفت...این دختر تمام زندگی و ارزوهاشو به تو وصل کرده یونگی...به این راحتی...و در کمال نا باوری...بهش اسیب میزنی...با این حال هم هنوز بهت اعتماد داره
*شب*
*یونگی*
_________
ات : فرمانده مین چرا!؟..چند ساله بهتون اعتماد کردم..شمارو الگو قرار دادم..شما خانواده من بودین..من هنوز...میخوام کنارتون بجنگم.*گریه*
یونگی : اینقد تو دست پا نباش...جات اینجا نیس
ات : فرمانده مین! *جیغ*
(و کشتن ات توسط یونگی🙂🔪)
__________
با وحشت از خواب بیدار شدم...سعی کردم نفسمو کنترل کنم...
یونگی : کابوسه..کابوسه...*نفس زدن*
چی تو سرم زد و شکنجش دادم( والا شما بیشتر میدونید قربان😔)
اون فقد تو دست و پا بود...
بلند شدم از دفتر شناسایی بیرون رفتم و رفتم سمت خوابگاه..
جین رو دیدم اومد بیرون...
جین : به به فرمانده مین
یونگی : میدونم چی میخوای بگی...
جین : خوبه میدونی چه گوهی خوردی...پزشک اوردیم..دختر بدبخت زخمش خونریزی کرده..استخوناشم داغون کردی...
یونگی : برو کنار میخوام برم ببینمش..
جین : نمیتونم بزارم وارد بشی..
یونگی : واسه چی ؟
جین : اول اینکه خوابه مزاحم خوابش نشو...دوم اینکه اون سرباز منه منم فرماندشم..سوم اینکه دستور رییسه..
یونگی : چی گفت؟
جین : یه مدت نزارم ببینتت *لبخند*
یونگی :.....
جین : این واسه سلامتشه
یونگی : فهمیدم...باورم نمیشه نسبت به تو هم خطرناک شدم...فک کردم با بقیه فرق داری..من دیگ اون ادمی که فکر میکنین نیستم.
جین :.....
یونگی : باورم نداری؟
جین : احح یونگی...میدونی..من هیچ وقت نمیخواستم دلتو بشکونم...یا بزارم ازم کینه داشته باشی...ولی چون اینکارو کردی دیگ کم کم منم دارم ازت میترسم..
یونگی :.....
جین : شب خوش
۹۴.۷k
۱۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.