فصل2 p3
*جیوو*
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...رفتم سمتش دستشو گرفتم تا دوباره خودشو زخم نکنه
جیوو : تمومش کن *داد*
ات :......
جیوو : دختره مازوخیسمی
ات :...هق..هق..
جیوو : چرا نمیتونم یه بار کسیو دلداری بدم...
سعی کردم خودمو بهش نزدیک کنم و بغلش کنم...
جیوو : کسیو از دست دادی؟
سرشو به معنی اره تکون داد...
جیوو : الان چرا داری ناراحتش میکنی
ات : ها؟
جیوو : با زخمی کردن خودت داری شکنجش میدی
ات : خودش با نبودش قلبمو سیاه کرد...میدونی چه حسی دارن شب با ترس بخوابی؟ میدونی چه حسی داره نتونی خواب ببینی...میدونی چه حسی داره وقتی کمک بخوای ولی کسی حرفتو باور نمیکنه و پست میزنه...میدونی چه حسی داره وقتی از بچگی القاب منفی بهت نسبت میدن...هق..هق..میدونی چه حسی داره وقتی اوپاهات تورو تو یه شهر دیگه گزاشتن و ولت کردن؟...هق..هق..میدونیییی
جیوو : ن..نه
ات : نمیدونی...چون تو مثل من نیستی...من حتی نمیتونم حق خودمو بگیرم...نمیتونم...نمیتونم از خودم دفاع کنم..
جیوو :......
ات : چ...چرا داری گریه میکنی؟
جیوو : من معذرت میخوام...بابت رفتارم
ات : من کسی نیستم بخوای ازش معذرت خواهی کنی...میدونی چرا
جیوو : چ..چرا؟
ات : چون من دیگه خودمو هم نمیبخشم :)
جیوو :......
*زنگ کلاس میخوره*
ات : مرسی بابت دلداری...خدارشکر خدا رحم کرد و یکی از ارزوهامو براورده کرد
رف سمت کلاس...
حالا فهمیدم چرا بهم میگن بی احساس 😐
رفتم وارد کلاس شدم...دستش از خون میچکید...سرشو رو میز گزاشته بود و با مداد پاک کنش رو سوراخ سوراخ میکرد.
نشستم سر میزم...حتی کسی پیشش نمینشست
استاد وارد شد و همه سر جاشون نشستن. یه پسر هم همراهش وارد شد...استایل مشکی زده بود چهرش اصن معلوم نبود.
استاد : ایشون شاگرد جدید هستن..جئون جونگ کوک...خانم ات؟
ات :....
استاد : ات؟...
ات :......
استاد : ات! *داد*
ات : ه...هوم! بله
استاد : سرکلاس جای میخوابیدنه؟
ات : نه استاد
جیوو : ببخشید استاد
استاد : بله..
جیوو : میشه پیش ات بشینم؟
استاد : بفرما
کیفمو بلند کردم رفتم پیشش نشستم..
استاد : جای جیوو بشین
کوک : باشه
اون پسره که اسمش جونگ کوک بود رف نشست..ات داشت یه چیزی رو میز میکشید..وای..نقاشیش فوقالعادس...یه مرد با گوشای خرگوشی کشید..ناز بود..ولی دیدم که داره قیافشو ترسناک میکنه.
فازش چیه؟..
ات : هیولا...
جیوو : هوم؟
ات : هیولا زیر تخته
جیوو : اوممم..که اینطور
چه قوه تخیلی داره..نقاشیاش هم اینقد قشنگ درمیان..من فوقش یه خونه با درخت رو به زور میکشم. دستش هنوز داره خون ریزی میکنه
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...رفتم سمتش دستشو گرفتم تا دوباره خودشو زخم نکنه
جیوو : تمومش کن *داد*
ات :......
جیوو : دختره مازوخیسمی
ات :...هق..هق..
جیوو : چرا نمیتونم یه بار کسیو دلداری بدم...
سعی کردم خودمو بهش نزدیک کنم و بغلش کنم...
جیوو : کسیو از دست دادی؟
سرشو به معنی اره تکون داد...
جیوو : الان چرا داری ناراحتش میکنی
ات : ها؟
جیوو : با زخمی کردن خودت داری شکنجش میدی
ات : خودش با نبودش قلبمو سیاه کرد...میدونی چه حسی دارن شب با ترس بخوابی؟ میدونی چه حسی داره نتونی خواب ببینی...میدونی چه حسی داره وقتی کمک بخوای ولی کسی حرفتو باور نمیکنه و پست میزنه...میدونی چه حسی داره وقتی از بچگی القاب منفی بهت نسبت میدن...هق..هق..میدونی چه حسی داره وقتی اوپاهات تورو تو یه شهر دیگه گزاشتن و ولت کردن؟...هق..هق..میدونیییی
جیوو : ن..نه
ات : نمیدونی...چون تو مثل من نیستی...من حتی نمیتونم حق خودمو بگیرم...نمیتونم...نمیتونم از خودم دفاع کنم..
جیوو :......
ات : چ...چرا داری گریه میکنی؟
جیوو : من معذرت میخوام...بابت رفتارم
ات : من کسی نیستم بخوای ازش معذرت خواهی کنی...میدونی چرا
جیوو : چ..چرا؟
ات : چون من دیگه خودمو هم نمیبخشم :)
جیوو :......
*زنگ کلاس میخوره*
ات : مرسی بابت دلداری...خدارشکر خدا رحم کرد و یکی از ارزوهامو براورده کرد
رف سمت کلاس...
حالا فهمیدم چرا بهم میگن بی احساس 😐
رفتم وارد کلاس شدم...دستش از خون میچکید...سرشو رو میز گزاشته بود و با مداد پاک کنش رو سوراخ سوراخ میکرد.
نشستم سر میزم...حتی کسی پیشش نمینشست
استاد وارد شد و همه سر جاشون نشستن. یه پسر هم همراهش وارد شد...استایل مشکی زده بود چهرش اصن معلوم نبود.
استاد : ایشون شاگرد جدید هستن..جئون جونگ کوک...خانم ات؟
ات :....
استاد : ات؟...
ات :......
استاد : ات! *داد*
ات : ه...هوم! بله
استاد : سرکلاس جای میخوابیدنه؟
ات : نه استاد
جیوو : ببخشید استاد
استاد : بله..
جیوو : میشه پیش ات بشینم؟
استاد : بفرما
کیفمو بلند کردم رفتم پیشش نشستم..
استاد : جای جیوو بشین
کوک : باشه
اون پسره که اسمش جونگ کوک بود رف نشست..ات داشت یه چیزی رو میز میکشید..وای..نقاشیش فوقالعادس...یه مرد با گوشای خرگوشی کشید..ناز بود..ولی دیدم که داره قیافشو ترسناک میکنه.
فازش چیه؟..
ات : هیولا...
جیوو : هوم؟
ات : هیولا زیر تخته
جیوو : اوممم..که اینطور
چه قوه تخیلی داره..نقاشیاش هم اینقد قشنگ درمیان..من فوقش یه خونه با درخت رو به زور میکشم. دستش هنوز داره خون ریزی میکنه
۱۱۴.۰k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.