ابنباتتلخ
#ابنبات_تلخ
PaRt:۲۲
. . _____ . .
لینا:میره پیش تهیونگ
تهیونگ:ها بنال چی میخوای
لینا:اوممم چیزه من فردا دانشگاه دارم
تهیونگ:کنسله دیگه نمیری
لینا:تهیونگ لطفا
تهیونگ:اصلا حرفشم نزن هرزه کوچولو
لینا :من هرزه نیستم اوکی
تهیونگ:هر گوهی که هستی باش ولی اینو بدون که فکر فرار نزنه به ذهنت شیفهمه یا نه
لینا:نه نیست
تهیونگ:وقتی بهت یک حرفی رو میزنم بگو چشم«با داد»
لینا:خودشو جمع میکنه:چشم
تهیونگ:گمشو
لینا:میره تو اتاقش درو میبنده و میشینه پیشت در خودشو بغل میکنه
*شب*
تهیونگ:اجوما برو لینا رو صدا کن بیاد برا شام
اجوما : چشم «میره سمت اتاق و با لینا که رو تخت خوابش برده مواجه میشه»
اجوما : دخترم ... دخترم پاشو
لینا:اروم چشاشو باز میکنه و دور و برش رو نگاه میکنه
اجوما : ارباب گفتن که بیای برای شام
لینا:میل ندارم
اجوما : ارباب گفتن بیا بریم فقط سر میز بشین
لینا:باشه «موهاشو جمع میکنه و میره سر میز»
لینا:میشینه سر میز و به بشقاب رو به روش خیره میشه و هیچی نمیخوره
تهیونگ:کوفت نمیکنی
لینا:ببین فک نکن من ازت میترسما هر غلطی که دوس داشتی باهام بکن مهم نیست «بشقاب رو پرت میکنه سمت تهیونگ ولی بشقاب میخوره جلوی تهیونگ»
تهیونگ:فقط به لینا نگاه میکنه
لینا:بلند میشه میره تو اتاقش و سرشو میکنه تو بالشت
*1 هفته بعد*
از دید لینا :
1 هفته همینجوری میگذشت من اصن حرف نمیزدم حتی تهیونگ هم حرف نمیزد حسابی تو خونه حوصلم سر رفته بود تهیونگ هم سر کار بود تصمیم گرفتم برم بیرون با اینکه میدونستم اگه بفهمه عواقب خوبی نداره ...
لینا:بلند میشه در کمد رو باز میکنه و میبینه همه لباسا بازن و تصمیم میگیره ی لباس با اینکه بازه بپوشه و بره بیرون برای همین ی لباس کاروونی برمیداره میپوشه
اجوما : دخترم
لینا:آ بله
اجوما : جایی میری
لینا: نه فقط میخام تو باغ قدم بزنم
اجوما : اها باشه
لینا:لبخند میزنه و میره تو باغ و از باغ میزنه بیرون
*میره بیرون ...*
*دخترایی رو میبینه که با علاقه دست دوست پسراشون رو گرفتن ...*
*خوانواده ای که دارن میخندن و شادن*
*لبخندی به همشون میزنه و رد میشه*
*نگاهای پسرایی رو رو بدن ظریفش میبینه ولی اهمیت نمیده*
*سعی میکنه گذشتش رو فراموش کنه ....!*
*تو حال زندگی کنه با اینکه زندگی خوبی نداره ....*
*اما سعی میکنه بهتر کنه زندگیش رو !!!!*
لینا:نگاهی به اسمون میندازه و میبینه هوا داره تاریک میشه از راهی که اومده برمیگرده سری به عمارت و خدا خدا میکنه که تهیونگ نیومده باشه
لینا:بعد 50 دقیقه میرسه یه عمارت و نفس نفس زنان وارد عمارت میشه همون موقع هم تهیونگ میاد
لینا:قبل اینکه تهیونگ ببینتش میره تو اتاق و خودشو میزنه به خواب
تهیونگ:هرزه ی جدید کجاست
PaRt:۲۲
. . _____ . .
لینا:میره پیش تهیونگ
تهیونگ:ها بنال چی میخوای
لینا:اوممم چیزه من فردا دانشگاه دارم
تهیونگ:کنسله دیگه نمیری
لینا:تهیونگ لطفا
تهیونگ:اصلا حرفشم نزن هرزه کوچولو
لینا :من هرزه نیستم اوکی
تهیونگ:هر گوهی که هستی باش ولی اینو بدون که فکر فرار نزنه به ذهنت شیفهمه یا نه
لینا:نه نیست
تهیونگ:وقتی بهت یک حرفی رو میزنم بگو چشم«با داد»
لینا:خودشو جمع میکنه:چشم
تهیونگ:گمشو
لینا:میره تو اتاقش درو میبنده و میشینه پیشت در خودشو بغل میکنه
*شب*
تهیونگ:اجوما برو لینا رو صدا کن بیاد برا شام
اجوما : چشم «میره سمت اتاق و با لینا که رو تخت خوابش برده مواجه میشه»
اجوما : دخترم ... دخترم پاشو
لینا:اروم چشاشو باز میکنه و دور و برش رو نگاه میکنه
اجوما : ارباب گفتن که بیای برای شام
لینا:میل ندارم
اجوما : ارباب گفتن بیا بریم فقط سر میز بشین
لینا:باشه «موهاشو جمع میکنه و میره سر میز»
لینا:میشینه سر میز و به بشقاب رو به روش خیره میشه و هیچی نمیخوره
تهیونگ:کوفت نمیکنی
لینا:ببین فک نکن من ازت میترسما هر غلطی که دوس داشتی باهام بکن مهم نیست «بشقاب رو پرت میکنه سمت تهیونگ ولی بشقاب میخوره جلوی تهیونگ»
تهیونگ:فقط به لینا نگاه میکنه
لینا:بلند میشه میره تو اتاقش و سرشو میکنه تو بالشت
*1 هفته بعد*
از دید لینا :
1 هفته همینجوری میگذشت من اصن حرف نمیزدم حتی تهیونگ هم حرف نمیزد حسابی تو خونه حوصلم سر رفته بود تهیونگ هم سر کار بود تصمیم گرفتم برم بیرون با اینکه میدونستم اگه بفهمه عواقب خوبی نداره ...
لینا:بلند میشه در کمد رو باز میکنه و میبینه همه لباسا بازن و تصمیم میگیره ی لباس با اینکه بازه بپوشه و بره بیرون برای همین ی لباس کاروونی برمیداره میپوشه
اجوما : دخترم
لینا:آ بله
اجوما : جایی میری
لینا: نه فقط میخام تو باغ قدم بزنم
اجوما : اها باشه
لینا:لبخند میزنه و میره تو باغ و از باغ میزنه بیرون
*میره بیرون ...*
*دخترایی رو میبینه که با علاقه دست دوست پسراشون رو گرفتن ...*
*خوانواده ای که دارن میخندن و شادن*
*لبخندی به همشون میزنه و رد میشه*
*نگاهای پسرایی رو رو بدن ظریفش میبینه ولی اهمیت نمیده*
*سعی میکنه گذشتش رو فراموش کنه ....!*
*تو حال زندگی کنه با اینکه زندگی خوبی نداره ....*
*اما سعی میکنه بهتر کنه زندگیش رو !!!!*
لینا:نگاهی به اسمون میندازه و میبینه هوا داره تاریک میشه از راهی که اومده برمیگرده سری به عمارت و خدا خدا میکنه که تهیونگ نیومده باشه
لینا:بعد 50 دقیقه میرسه یه عمارت و نفس نفس زنان وارد عمارت میشه همون موقع هم تهیونگ میاد
لینا:قبل اینکه تهیونگ ببینتش میره تو اتاق و خودشو میزنه به خواب
تهیونگ:هرزه ی جدید کجاست
- ۴.۰k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط