ابنباتتلخ
#ابنبات_تلخ
PaRt:۱۹
. . ____ . .
*صورت اون دختر اروم ومظلوم شده بود... *
*بغضش گرفت قلبش شکست ...!*
*کسی که هنوزم دوسش داشت داشت اونو به عنوان هرزه میبرد ...*
*چرا? چرا نباید عشقش به عنوان ی رل یا ی خواستگار بیاد*
*چرا باید به عنوان ی کسی بیاد که داره به عنوان هرزه میبرتش*
*اون دختر برای میلیون بار مرد و زنده شد*
تهیونگ:خوبه فردا چند نفر رو میفرستم بیان دنبالش
پدر لینا:چشم
لینا:بغض میگیره و میدویه تو اتاق و در رو میبنده و خودشو رو پرت میکنه رو تخت
تهیونگ:«میره»
لینا:زنگ میزنه به هانی
هانی:سلام
لینا:هانی میشه بیای خونمون خواهش میکنم توروخدا
هانی:باشه بابا چرا قسم میخوری فقط دیر وقت نیست
لینا:نه مهم نیست توروخدا بیا
هانی:باشه خدافظ میبینمت
لینا:باشه «قطع میکنه»
مادر لینا:میاد تو اتاق لینا
لینا:برو فقط برو نمیخوام بیام
مادر لینا:تو با اون خوشبخت میشی
لینا:جوری دارید میگید انگار به عنوان خاستگار اومده میفهمی منو به عنوان هرزه میخاد ببرههه
مادر لینا:عیب نداره چیزی نمیشه مطمینم حالا شاید یکی دو روز زیر خوابش شی
لینا:گمشو از جلو چشاممممممم
مادر لینا:«میره»
هانی:بعد از 20 دقیقه میاد دم خونه لینا
لینا:در رو براش باز میکنه و دست هانی رو میگیره و میبره تو اتاق
هانی:چیزی شده
لینا:خواستم برای اینکه با کوک رفتم معذرت خواهی کنم
هانی:مهم نی
لینا:مهمه و اینکه من دیگه با اون نیستم
هانی:اها
لینا:و اینکه بگم من تورو بیشتر از همه دوس دارم
هانی:منم
لینا:و اینکه امیدوارم این اخرین دیدارمون نباشه
هانی:اههه هی و اینکه و اینکه چته تو منو نصف شبی کشیدی اینجا اینارو بگی خب تو چت میگفتی
لینا:موضوع رو براش تعریف میکنه
هانی:یعنی چی ...
لینا:یعنی همینی که شنیدی ...
هانی:اخه ...
لینا:میره خودشو تو بغل هانی جا میکنه و با ی خنده ی مصنوعی میگه : من شانس ندارم مهم نیست
هانی:... لینا
لینا:بله
هانی:دوست دارم
لینا:منم :)
*فردا ظهر*
لینا:گریش میگیره هی ولی میخاد خودشو نگه داره وسایلاش رو جمع میکنه و چند بادیگارد میان دنبالش
ی بادیگارد میاد دست لینا رو بگیره و به طرف ماشین ببره تا لینا در نره
لینا:دست به من نمیزنیا خودم میدونم باید برم «سوار ماشین میشه»
بعد 1 ساعت میرسن به عمارت تهیونگ
لینا:پیاده میشه و دنبال بادیگارد ها میره
خدمتکار : بشین اینجا تا ارباب بیاد
لینا:میشینه
تهیونگ:بعد چند دقیقه میاد و ی نگاه به لینا میندازه و به ی خدمتکار میگه : ببرینش تو اتاق
خدمتکار : چشم ... دنبال من بیا
لینا:دنبال خدمتکاره میره
خدمتکار : ارباب گفتن قانون هارو بهت بگم اول
PaRt:۱۹
. . ____ . .
*صورت اون دختر اروم ومظلوم شده بود... *
*بغضش گرفت قلبش شکست ...!*
*کسی که هنوزم دوسش داشت داشت اونو به عنوان هرزه میبرد ...*
*چرا? چرا نباید عشقش به عنوان ی رل یا ی خواستگار بیاد*
*چرا باید به عنوان ی کسی بیاد که داره به عنوان هرزه میبرتش*
*اون دختر برای میلیون بار مرد و زنده شد*
تهیونگ:خوبه فردا چند نفر رو میفرستم بیان دنبالش
پدر لینا:چشم
لینا:بغض میگیره و میدویه تو اتاق و در رو میبنده و خودشو رو پرت میکنه رو تخت
تهیونگ:«میره»
لینا:زنگ میزنه به هانی
هانی:سلام
لینا:هانی میشه بیای خونمون خواهش میکنم توروخدا
هانی:باشه بابا چرا قسم میخوری فقط دیر وقت نیست
لینا:نه مهم نیست توروخدا بیا
هانی:باشه خدافظ میبینمت
لینا:باشه «قطع میکنه»
مادر لینا:میاد تو اتاق لینا
لینا:برو فقط برو نمیخوام بیام
مادر لینا:تو با اون خوشبخت میشی
لینا:جوری دارید میگید انگار به عنوان خاستگار اومده میفهمی منو به عنوان هرزه میخاد ببرههه
مادر لینا:عیب نداره چیزی نمیشه مطمینم حالا شاید یکی دو روز زیر خوابش شی
لینا:گمشو از جلو چشاممممممم
مادر لینا:«میره»
هانی:بعد از 20 دقیقه میاد دم خونه لینا
لینا:در رو براش باز میکنه و دست هانی رو میگیره و میبره تو اتاق
هانی:چیزی شده
لینا:خواستم برای اینکه با کوک رفتم معذرت خواهی کنم
هانی:مهم نی
لینا:مهمه و اینکه من دیگه با اون نیستم
هانی:اها
لینا:و اینکه بگم من تورو بیشتر از همه دوس دارم
هانی:منم
لینا:و اینکه امیدوارم این اخرین دیدارمون نباشه
هانی:اههه هی و اینکه و اینکه چته تو منو نصف شبی کشیدی اینجا اینارو بگی خب تو چت میگفتی
لینا:موضوع رو براش تعریف میکنه
هانی:یعنی چی ...
لینا:یعنی همینی که شنیدی ...
هانی:اخه ...
لینا:میره خودشو تو بغل هانی جا میکنه و با ی خنده ی مصنوعی میگه : من شانس ندارم مهم نیست
هانی:... لینا
لینا:بله
هانی:دوست دارم
لینا:منم :)
*فردا ظهر*
لینا:گریش میگیره هی ولی میخاد خودشو نگه داره وسایلاش رو جمع میکنه و چند بادیگارد میان دنبالش
ی بادیگارد میاد دست لینا رو بگیره و به طرف ماشین ببره تا لینا در نره
لینا:دست به من نمیزنیا خودم میدونم باید برم «سوار ماشین میشه»
بعد 1 ساعت میرسن به عمارت تهیونگ
لینا:پیاده میشه و دنبال بادیگارد ها میره
خدمتکار : بشین اینجا تا ارباب بیاد
لینا:میشینه
تهیونگ:بعد چند دقیقه میاد و ی نگاه به لینا میندازه و به ی خدمتکار میگه : ببرینش تو اتاق
خدمتکار : چشم ... دنبال من بیا
لینا:دنبال خدمتکاره میره
خدمتکار : ارباب گفتن قانون هارو بهت بگم اول
- ۳.۵k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط