یازده تا دوازده هرروزخاطره زیبا از شهید مصطفی ردانی پور

یازده تا دوازده هرروز!(خاطره زیبا از شهید مصطفی ردانی پور)


گفتم: با فرمانده تون کار دارم. گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمی‌کنه. رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت: «کیه؟»

گفتم: مصطفی منم
سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ رنگش پریده بود.نگران شدم. گفتم چی شده مصطفی؟ خبری شده،کسی طوریش شده؟ دوزانو نشست سرش را انداخت پایین، زل زد به مهرش گفت: یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم. از خودم می‌پرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم.
#شهدا
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
دیدگاه ها (۴)

چالش **مرگ بر شاه**ممنون از دعوت خانوم فاطمیونو هرکی که دوس ...

دهنمونو سرویس کرد با این کلید پلاستیکی شبـــــی ســـــوادهـا...

كتاب "گاز دنده گاز"، منتخبي از اشعار "علي عبدالرضايي" در دهه...

آرامش چهره داشت (شهید محمد جهان آرا یک ماه قبل از شهادت)آخری...

HENTAI :: SUKUKU

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط