Life goes on with pain. P34

زندگی با درد جریان دارد پارت۳۴



نگاهی درون اینه به خودم کردم و از اتاق زدم بیرون …
از پله ها پایین رفتم و بقیه رو دیدم که درحال نوشیدن نوشیدنی بودند با دیدن من همه به سمتم برگشتند و نگاهی با حالت تعجب بهم انداختن …
.
تک خنده ای کردم و گفتم:”جونگ کوک از شدت مستی خوابش برده نگران نباشید “…
.
همیشه همین بودم.. دردامو پشت ماسک لبخندم قایم میکردم و دربارش به کسی چیزی.. نمیگفتم ……

دوباره با حالتی مهربانانه گفتم:”اگر اجازه بدید منم برم بخوابم خسته ام …”

پ/پ:”باشه دخترم فقط فردا برو اعلام کن که کمتر میتونی مریض عمل و ویزیت کنی!”

دلینا:”چشم شبتون بخیر..”

همه:”شب بخیر …”

به اتاق خوابم رفتم و لباس خوابم رو به تن کردم و به تخت خواب فرو رفتم…تا چشمام گرم شد دستشویم گرفت و چشمام باز شد(😂)
بلند شدم و لعنتی زیر لب فرستادم …به دست شویی رفتم و بعد از آنجام کارم مسواک زدم و خواب عمیقی فرو رفتم…




جونگ کوک ویو:
با خوردن آفتاب به چشمام از خواب بلند شدم…
چرا چیزی از دیشب یادم نیست و با لباس رسمی خوابم برده؟
حولم رو برداشتم و به سمت حمام رفتم و دوش گرفتم باخوردن قطعات آب سرد به بدنم سردرد گرفتم و همه چیز دیشب یادم اومد

از حرکات لیا تا بردن دلینا به اتاق؛‌بعدش حرفی که خودم به دلینا زده بودم و نزدیک بود زیر پا بزارمش،خجالت کشیدم ..اونم زیاد ..
.

آب رو بستم و حوله رو به دور خودم پیچیدم اومدم بیرون و بعد از عوض کردن لباسام موهامو خشک کردم کروات آماده ام رو به دور گردنم انداختم و کمی بعداز زدن عطر و پوشیدن کفش به پایین رفتم……


دیدم همه سر میز صبحانه اند به غیر از دلینا خب بهتره باهاش چشم تو چشم نشم برای همین بعد از خوردن قهوه به سمت شرکت راه افتادم و مامانم رو برای خوردن صبحانه پیچوندم


آدمین:

دلینا هم ازخواب بلند شده بود وکاراشو انجام دادهبود وپایین رفت ..

چشم چرخاند انگار که منتظر جونگ کوک بود ؛برادرش که انگار فهمیده بود گفت:

سوهو:”آبجی جونگ کوک رفته شرکت !”

دلینا:”آهان اوکی ممنون”

سوهو:”خواهش …”



دلینا بعد از خوردن صبحانه به سمت بیمارستان و بعدش مطبش راه افتاد ….

بعد از رسیدن به بیمارستان به بخش مدیرت رفت؛ همه اورا به خاطر مقام خانوادگی اش و فامیلی “جئون”میشناختند و برایش سر خم میکردند …
درب اتاق مدیر را زد و وارد شد؛مدیر بیمارستان با دیدن چهره بانوی مقابلش از جا بلند شد و تا کمر خم شد و باسلام و احوال پرسی گرمی از او استقبال کرد و بعد گفت که برایشان قهوه بیارند

دلینا هم رعایت ادب کرد و با سلام گرمی به او پاسخ داد دلینا پس از مطرح شرایطش سکوت کرد و منتظر جواب مدیر بود
مدیر:”واقعیتش خانم جئون براتون خیلی خوشحالم و برای خودم ناراحت چون دارم پزشک کاهری چون شما رو از دست میدم (خنده)..”

دلینا :” نه نگران نباشید عمل و ویزیت هم میکنم ولی کمتر از قبل(لبخند)”



بعد از تمام شدن صحبتش به مطب راه افتاد و اعلامات رسمی را انجام داد و به خانه خودش برگشت نیاز داشت تا تنها باشد





$$$

سلام به همتون
خوبید؟
من حال خوبی نداشتم و پارت هدیه ها اولیش کم و بد بود و من شرمنده رخ ماهتونم فعلا اینو داشته باشید تا پنج شنبه ادامشو ببینید!

فردا اولین چند پارتی درخواستیم رو پست میکنم …
بعدش شما چیزایی که دوست دارید بنویسم رو بگید …


۸۰تایی شدنمون هم مبارک
🔥☘️✨🌸♥️🦋💎🎈🎁
دیدگاه ها (۸)

پارت اول "اولین چند پارتی " آپلود شد

چند پارتی نامجون: اشاره P.1 موضوع :وقتی همسر نامجونی و ا...

Life goes on with pain. P33

راجب فیک…

عشق خون آلود پارت یک

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط