رویای آبی
رویای آبی
part:²⁹
بعد از یه هفته که بچهها از اردو اومدن،با تهیونگ رفتم مدرسه، جلوی در مدرسه دستمو گرفت رفتیم سمت کلاس...همه وارد کلاس شدن..میون اومد پیشم
میون:با تهیونگی؟
یونا:نه چطور
میون:بهتره دورش خط بزنی چون اون با منه
یونا:خب به من چه که باهمین یا نیستین
میون:به هر حال گفتم زیاد خودتو بهش نچسبونی
یونا:یه جوری میگی انگار آویزونشم...آخه چرا باید بخوام خودمو بهش بچسبونم؟!
میون:خلاصه که من اخطارمو دادم..!
واقعاً نمیدونم میون چش شده... قبلاً اینطور نبود...از پیشم رفت و میخواست بره جای خودش که جلوی راهش با تهیونگ مواجه شد و اون لحظه از هوش رفت و افتاد بغل تهیونگ
بورام:میون چشه...اون که حالش خوب بود، چرا یهو از هوش رفت
یونا:نمیدونم
بردش اتاق بهداشت میخواستم دنبالش برم که بورام دستمو گرفت
بورام:فعلا نه
یونا:ولی...
بورام:به حرفم گوش کن!
یونا:باشه
قبل از اینکه معلم بیاد رسیدن کلاس
یونا:میون،حالت بهتره؟
با تنفر بهم نگاه کرد
میون:آره
بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنم رفتم و سرجام نشستم
....
زنگ تفریح خورد،داشتم با بورام میرفتم بیرون که تهیونگ دستمو گرفت
تهیونگ:یه لحظه باهام بیا
نگاهم به زمین بود با حالت خیلی سرد گفتم
یونا:چرا
تهیونگ:گفتم بیا
دستمو گرفت و برد یه جای خالی
تهیونگ:چرا سردی
یونا:کی من؟نه چرا باید سرد باشم
تهیونگ:پس چرا تو کلاس بهم نگاه نکردی
یونا:مگه باید هرلحظه نگاهم رو تو باشه؟
تهیونگ:آره
یونا:اون وقت چرا؟
تهیونگ:خب معلومه...چون..
بورام اومد
بورام:یونا بیا دیگه
یونا:باشه
رفتم پیشش
بورام:راستشو بگو از تهیونگ خوشت میاد..؟!
یونا:آره ولی نمیتونم
بورام:چرا
یونا:چون میون هم دوسش داره و باهاشه
بورام:میون و تهیونگ باهمن؟
پوزخندی زد
بورام:عجب حرف خنده داری!
یونا:منظورت چیه
بورام:اون روز خودم با چشمام دیدم که میون اومد و روی پاهای تهیونگ نشست و همش خودشو میمالوند بهش ولی تهیونگ سعی داشت اونو از خودش جدا کنه و از نگاهاش نفرت معلوم بود
یونا:پس چرا ساکت موندی
بورام:نمیخواستم اتفاق بدی بیفته
یونا:خب...بعدش؟
بورام:بعدش...آها اینم بگم قرارگذاشتنشونم الکیه
یونا:چرا
بورام:خودم اون روز بعد از اتوبوس دیدم که میون داشت تهدیدش میکرد
یونا:پس یعنی...
بورام:تهیونگ بورامو دوس نداره و قرار گذاشتنشون هم دروغه
ادامه دارد...
part:²⁹
بعد از یه هفته که بچهها از اردو اومدن،با تهیونگ رفتم مدرسه، جلوی در مدرسه دستمو گرفت رفتیم سمت کلاس...همه وارد کلاس شدن..میون اومد پیشم
میون:با تهیونگی؟
یونا:نه چطور
میون:بهتره دورش خط بزنی چون اون با منه
یونا:خب به من چه که باهمین یا نیستین
میون:به هر حال گفتم زیاد خودتو بهش نچسبونی
یونا:یه جوری میگی انگار آویزونشم...آخه چرا باید بخوام خودمو بهش بچسبونم؟!
میون:خلاصه که من اخطارمو دادم..!
واقعاً نمیدونم میون چش شده... قبلاً اینطور نبود...از پیشم رفت و میخواست بره جای خودش که جلوی راهش با تهیونگ مواجه شد و اون لحظه از هوش رفت و افتاد بغل تهیونگ
بورام:میون چشه...اون که حالش خوب بود، چرا یهو از هوش رفت
یونا:نمیدونم
بردش اتاق بهداشت میخواستم دنبالش برم که بورام دستمو گرفت
بورام:فعلا نه
یونا:ولی...
بورام:به حرفم گوش کن!
یونا:باشه
قبل از اینکه معلم بیاد رسیدن کلاس
یونا:میون،حالت بهتره؟
با تنفر بهم نگاه کرد
میون:آره
بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنم رفتم و سرجام نشستم
....
زنگ تفریح خورد،داشتم با بورام میرفتم بیرون که تهیونگ دستمو گرفت
تهیونگ:یه لحظه باهام بیا
نگاهم به زمین بود با حالت خیلی سرد گفتم
یونا:چرا
تهیونگ:گفتم بیا
دستمو گرفت و برد یه جای خالی
تهیونگ:چرا سردی
یونا:کی من؟نه چرا باید سرد باشم
تهیونگ:پس چرا تو کلاس بهم نگاه نکردی
یونا:مگه باید هرلحظه نگاهم رو تو باشه؟
تهیونگ:آره
یونا:اون وقت چرا؟
تهیونگ:خب معلومه...چون..
بورام اومد
بورام:یونا بیا دیگه
یونا:باشه
رفتم پیشش
بورام:راستشو بگو از تهیونگ خوشت میاد..؟!
یونا:آره ولی نمیتونم
بورام:چرا
یونا:چون میون هم دوسش داره و باهاشه
بورام:میون و تهیونگ باهمن؟
پوزخندی زد
بورام:عجب حرف خنده داری!
یونا:منظورت چیه
بورام:اون روز خودم با چشمام دیدم که میون اومد و روی پاهای تهیونگ نشست و همش خودشو میمالوند بهش ولی تهیونگ سعی داشت اونو از خودش جدا کنه و از نگاهاش نفرت معلوم بود
یونا:پس چرا ساکت موندی
بورام:نمیخواستم اتفاق بدی بیفته
یونا:خب...بعدش؟
بورام:بعدش...آها اینم بگم قرارگذاشتنشونم الکیه
یونا:چرا
بورام:خودم اون روز بعد از اتوبوس دیدم که میون داشت تهدیدش میکرد
یونا:پس یعنی...
بورام:تهیونگ بورامو دوس نداره و قرار گذاشتنشون هم دروغه
ادامه دارد...
۱.۰k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.