فیک شیش شاتی هوپی پارت ¹ 🧛🏻🍷
آخرین قطره ی خون توی جام رو خوردم و از جام بلند شدم ...
هوپی : گفتی چی پیدا کردین ؟؟ ...
سرباز : یه انسان توی منطقه ی محدوده قربان ...
هوپی : انسان ، از آخرین باری که انسان دیدم خیلی گذشته ...
سرباز : باید چیکار بکنیم قربان ...
هوپی : میخام ببینمش ، بیارینش قلعه ...
سرباز : چشم قربان ...
( پرش زمانی )
آوردنش قلعه ...
بهشون گفتم ببرنش توی اتاق انفردای ...
رفتم اونجا ...
با دیدنش کپ کردم ...
اون یه دختر بود ...
نشستم روبهروش و یه بطری آب ریختم توی صورتش ...
با وحشت چشماشو باز کرد ...
هوپی : خوبی ؟؟ ...
هیچی نمیگفت ...
فقط زل زده بود به چشمام ...
هوپی : ها ؟؟ چیه ؟؟ جن دیدی ؟؟ ...
سرشو انداخت پایین ...
هوپی : اسمت چیه ؟؟
دختر : ا .. ا/ت ...
هوپی : هوم .. میدونی اومدی توی منطقه ی محدوده ؟ ...
دختر : اما .. من فقط .. با دوستام .. اومده بودم .. پیک نیک ...
هوپی : پیک نیک توی منطقه ی من اره ؟ ...
ا/ت : از چی حرف میزنی ؟ کودوم منطقه ؟؟ متوجه منظورت نمیشم ...
هوپی : منطقه ی خون آشاما ، خری یا خودتو میزنی به خریت ؟؟ ...
ا/ت : هوی ، تو به چه حقی با من اینطوری حرف میزنی ؟ ...
خیلی عصبی شدم از حرکتش ...
دندون های نیشم زد بیرون ...
چشمام قرمز شدن ...
با وحشتی که فقط برای انسان های ضعیفی مثل اون بود خیره شده بود بهم ...
هجوم بردم سمت گردن لختشو دندون های نیشمو توشون فرو کردم ...
جیغ بلندی زد و اشکاش روی گونم افتادن ...
مقدار کمی از خونشو خوردم اما بخاطر بدن ضعیفش بیهوش شد ...
با پوزخند نگاهش کردم و گفتم : حالا اگر جرات داری اونطوری باهام حرف بزن ...
از گردنش قطره قطره خون میچکید ...
زبونمو روی جای زخمش کشیدم ...
به خاطر داشتن نیروی ماوراءطبیعه ای که داشتم زخمش بسته شد و از بین رفت ...
کولش کردم و بردم گذاشتمش داخل اتاق جفت خودم تا حواسم بهش باشه که دست از پا خطا کرد کارشو یه سره کنم ...
چهره ی مظلومی داشت اما من از انسان ها متنفر بودم ...
در اتاقو قفل کردم و اومدم اتاق خودم ...
دستنوشته ی ناتمومم رو باز کردم و شروع به نوشتن کردم ...
چطوره ؟؟
بعدیو بذارم ؟؟
هوپی : گفتی چی پیدا کردین ؟؟ ...
سرباز : یه انسان توی منطقه ی محدوده قربان ...
هوپی : انسان ، از آخرین باری که انسان دیدم خیلی گذشته ...
سرباز : باید چیکار بکنیم قربان ...
هوپی : میخام ببینمش ، بیارینش قلعه ...
سرباز : چشم قربان ...
( پرش زمانی )
آوردنش قلعه ...
بهشون گفتم ببرنش توی اتاق انفردای ...
رفتم اونجا ...
با دیدنش کپ کردم ...
اون یه دختر بود ...
نشستم روبهروش و یه بطری آب ریختم توی صورتش ...
با وحشت چشماشو باز کرد ...
هوپی : خوبی ؟؟ ...
هیچی نمیگفت ...
فقط زل زده بود به چشمام ...
هوپی : ها ؟؟ چیه ؟؟ جن دیدی ؟؟ ...
سرشو انداخت پایین ...
هوپی : اسمت چیه ؟؟
دختر : ا .. ا/ت ...
هوپی : هوم .. میدونی اومدی توی منطقه ی محدوده ؟ ...
دختر : اما .. من فقط .. با دوستام .. اومده بودم .. پیک نیک ...
هوپی : پیک نیک توی منطقه ی من اره ؟ ...
ا/ت : از چی حرف میزنی ؟ کودوم منطقه ؟؟ متوجه منظورت نمیشم ...
هوپی : منطقه ی خون آشاما ، خری یا خودتو میزنی به خریت ؟؟ ...
ا/ت : هوی ، تو به چه حقی با من اینطوری حرف میزنی ؟ ...
خیلی عصبی شدم از حرکتش ...
دندون های نیشم زد بیرون ...
چشمام قرمز شدن ...
با وحشتی که فقط برای انسان های ضعیفی مثل اون بود خیره شده بود بهم ...
هجوم بردم سمت گردن لختشو دندون های نیشمو توشون فرو کردم ...
جیغ بلندی زد و اشکاش روی گونم افتادن ...
مقدار کمی از خونشو خوردم اما بخاطر بدن ضعیفش بیهوش شد ...
با پوزخند نگاهش کردم و گفتم : حالا اگر جرات داری اونطوری باهام حرف بزن ...
از گردنش قطره قطره خون میچکید ...
زبونمو روی جای زخمش کشیدم ...
به خاطر داشتن نیروی ماوراءطبیعه ای که داشتم زخمش بسته شد و از بین رفت ...
کولش کردم و بردم گذاشتمش داخل اتاق جفت خودم تا حواسم بهش باشه که دست از پا خطا کرد کارشو یه سره کنم ...
چهره ی مظلومی داشت اما من از انسان ها متنفر بودم ...
در اتاقو قفل کردم و اومدم اتاق خودم ...
دستنوشته ی ناتمومم رو باز کردم و شروع به نوشتن کردم ...
چطوره ؟؟
بعدیو بذارم ؟؟
۵۲.۸k
۱۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.