فیک شیش شاتی هوپی پارت ² 🧛🏻🍷
باید مواظب میبودم که گریه نکنم ...
چون اگر گریه میکردم از چشم هام بجای اشک خون میومد ...
دوباره خاطراتم مرور میشدن و عصبیم میکردن ...
از مرور خاطرات متنفرم ...
عصبی دفتر رو توی دستم گرفتم و محکم کوبیدمش توی دیوار ...
اشکا خونینم روی صورتم میریخت و سپس روی زمین ...
سرم و توی دستام گرفتم و فریاد بلندی زدم ...
افتادم روی زمین ...
بلند بلند گریه میکردم ...
متوجه باز شدن در نشده بودم ...
اما با صدای پای یه نفر لحظه ای سکوت کردم ...
برگشتم سمت در که با چهره ی ترسیده و ناراحت ا/ت مواجه شدم ...
با لکنت گفت : صو .. صورتت .. خ .. خونی .. یه ...
تلخندی زدم و گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟ ...
چیزی نگفت ...
هوپی : ببینم .. تو فک میکنی من یه هیولام ؟ ...
سرشو به نشونه ی منفی تکون داد ...
هوپی : هه .. راستشو بگو ...
ا/ت : دارم .. راستشو میگم .. اگر یه هیولا بودی ازت میترسیدم .. اما نمیدونم چه حسی .. باعث شده که .. ته دلم حس خوبی بهت داشت باشم ...
همه ی اینا رو با لبخند گفت ...
یک بار توی این ۱۵۰۰ سالی که عمر کرده بودم احساس کردم دارم حمایت میشم ...
از جام بلند شدم و سمتش رفتم ...
کوچکترین تکونی نخورد ...
مثل اینکه واقعا ازم نمیترسه ...
محکم بغلش کردم و آروم گفتم : ممنونم ...
احساس کردم خندید ...
دستاشو دور کمرم حلقه کردم و سرشو روی سینم گذاشت ...
ا/ت : ( با خنده ی شنگول و تخس ) هر موقع بخای من هستم .. البته اگه خودتت نندازیم بیرون ...
تک خنده ای کردم و گفتم : درموردت اشتباه فکر میکردم .. من از ادما متنفر بودم .. تا قبل ازینکه .. تو .. این حرف های شیرینو بهم زدی .. و باعث شدی .. برای اولین بار یه انسان رو .. بغل بکنم .. اوه وایسا ببینم .. مگه من در اتاق تو رو قفل نکرده بودم ؟؟ ...
اینو که گفتم قیافش از معربونی تغییر کرد و یه چهره ی حق به جانب و تخس و پررو به خودش گرفت ...
ا/ت : ( با لحن جدی ) با گیر سرم قفلو شکوندم ...
هوپی : ( با اخم مصنوعی ) هییی .. کی به تو اجازه ی همچین کاری داده ؟؟ ...
ا/ت : شاید خودم ...
دوتامون بلند خندیدیم ...
هوپی : خیل خب وروجک پاشو برو لباستو عوض کن .. باید ببرمت یه چیزی بهت نشون بدم ...
ا/ت : صب کن .. الان دوستام حتما نگرانم شدن .. تلفن داری ؟؟ ...
هوپی: تلفن که ندارم ولی یه کاری کردم کسایی که میشناسنت تا دو روز فراموشت بکنن ...
ا/ت : اوه .. چه جالب .. خوبه .. ممنونم ...
هوپی : قابلی نداشت .. من ورا دارم با تو سر و کله میزنم .. بدو برو لباست عوض کن دیگههههه ...
هولش دادم بیرون و گفتم : توی همون اتاقی که قفلشو شکوندی یه کمد بزرگ هست .. پر از لباسه .. از اونجا یه لباس مشکی مخصوص بردار .. اتیکت روشون هست که کودوم مخصوصه .. باییی ...
چطور بود ؟!
چون اگر گریه میکردم از چشم هام بجای اشک خون میومد ...
دوباره خاطراتم مرور میشدن و عصبیم میکردن ...
از مرور خاطرات متنفرم ...
عصبی دفتر رو توی دستم گرفتم و محکم کوبیدمش توی دیوار ...
اشکا خونینم روی صورتم میریخت و سپس روی زمین ...
سرم و توی دستام گرفتم و فریاد بلندی زدم ...
افتادم روی زمین ...
بلند بلند گریه میکردم ...
متوجه باز شدن در نشده بودم ...
اما با صدای پای یه نفر لحظه ای سکوت کردم ...
برگشتم سمت در که با چهره ی ترسیده و ناراحت ا/ت مواجه شدم ...
با لکنت گفت : صو .. صورتت .. خ .. خونی .. یه ...
تلخندی زدم و گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟ ...
چیزی نگفت ...
هوپی : ببینم .. تو فک میکنی من یه هیولام ؟ ...
سرشو به نشونه ی منفی تکون داد ...
هوپی : هه .. راستشو بگو ...
ا/ت : دارم .. راستشو میگم .. اگر یه هیولا بودی ازت میترسیدم .. اما نمیدونم چه حسی .. باعث شده که .. ته دلم حس خوبی بهت داشت باشم ...
همه ی اینا رو با لبخند گفت ...
یک بار توی این ۱۵۰۰ سالی که عمر کرده بودم احساس کردم دارم حمایت میشم ...
از جام بلند شدم و سمتش رفتم ...
کوچکترین تکونی نخورد ...
مثل اینکه واقعا ازم نمیترسه ...
محکم بغلش کردم و آروم گفتم : ممنونم ...
احساس کردم خندید ...
دستاشو دور کمرم حلقه کردم و سرشو روی سینم گذاشت ...
ا/ت : ( با خنده ی شنگول و تخس ) هر موقع بخای من هستم .. البته اگه خودتت نندازیم بیرون ...
تک خنده ای کردم و گفتم : درموردت اشتباه فکر میکردم .. من از ادما متنفر بودم .. تا قبل ازینکه .. تو .. این حرف های شیرینو بهم زدی .. و باعث شدی .. برای اولین بار یه انسان رو .. بغل بکنم .. اوه وایسا ببینم .. مگه من در اتاق تو رو قفل نکرده بودم ؟؟ ...
اینو که گفتم قیافش از معربونی تغییر کرد و یه چهره ی حق به جانب و تخس و پررو به خودش گرفت ...
ا/ت : ( با لحن جدی ) با گیر سرم قفلو شکوندم ...
هوپی : ( با اخم مصنوعی ) هییی .. کی به تو اجازه ی همچین کاری داده ؟؟ ...
ا/ت : شاید خودم ...
دوتامون بلند خندیدیم ...
هوپی : خیل خب وروجک پاشو برو لباستو عوض کن .. باید ببرمت یه چیزی بهت نشون بدم ...
ا/ت : صب کن .. الان دوستام حتما نگرانم شدن .. تلفن داری ؟؟ ...
هوپی: تلفن که ندارم ولی یه کاری کردم کسایی که میشناسنت تا دو روز فراموشت بکنن ...
ا/ت : اوه .. چه جالب .. خوبه .. ممنونم ...
هوپی : قابلی نداشت .. من ورا دارم با تو سر و کله میزنم .. بدو برو لباست عوض کن دیگههههه ...
هولش دادم بیرون و گفتم : توی همون اتاقی که قفلشو شکوندی یه کمد بزرگ هست .. پر از لباسه .. از اونجا یه لباس مشکی مخصوص بردار .. اتیکت روشون هست که کودوم مخصوصه .. باییی ...
چطور بود ؟!
۵۵.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.