p
#p18
پرش به فردا صبح:
دختر در حال تمیز کردن زمین و پله ها بود ملافه های سفید رو شست رو بند رخت پشت عمارت پهن کرد رو طنابا و دوباره برگشت تو که اربابش رو دید چون پله ها خیس بود دستشو تکون داد
رز:خی خی خیس خیسه
کوک آروم پاشو رو پله ها گذاشت و رفت پایین
کوک:اینجا چیکار میکنی؟
رز:ت تم تمیز....ک کر..کردم
کوک:ازت نپرسیدم اسمت چیه
رز:رو...رون...رونا
شاید بگید چرا رونا چون رز حافظشو از دست داده و خب اسمشم نمیدونست و سولی خواست که بهش بگه اسمش رونا و همینطور اون موقع دکتر گفته بود که بهش فشار نیارن
کوک:همیشه همینطوری حرف میزدی؟
دختر سرشو تکون داد به نشونه آره همون موقع که کوک خواست حرف بزنه صدا اون زن بلند شد
امیلی:کوکییی
پسر چشماشو با حرص بست و از اونجا رفت دختر شونشو بالا انداخت و رفت
روز ها میگذشت کوک بلاخره برا خودش به شغل مخفی پیدا کرده بود یه مدت بود خونه نمیرفت چون داشت واسه پلیس شدن تمرین میکرد و این شغل و سختی شغل مافیایش اخلاق اونو تغییر داده بود گریه نمیکرد حالش مثل گذشته نبود میگرنش بدتر شده بود سیگار میکشید و مست میکرد بیشتر وقتا ورزش میکرد و بکس تمرین میکرد اون حسابی پخته شده بود مردونه شده بود دو دستشو تتو زده بود و اسم رز رو به لاتین رو قلبش زده بود خیلی چیزا فهمیده بود از گذشتش اینکه رز خواهرش نبود و در اصل هم اتاقیش بود ولی اونجوری که رونا بهشون محبت میکرد فکر کردن باهم رابطه خانوادگی دارن حالا کوک تغییر کرده بود و به تازگی رز هم تغییر کرده بود فرم و شکل بدنش بی نظیر شده بود قد کشیده بود و قیافه ناز و کیوتی داشت موهای فرش تا کمرش بود ولی هنوز هم همونطور حرف میزد با کلی سختی و اون زن سنش بالاتر رفته بود ولی دلش نمیخواست از چشم کوک بیوفته و خوب به خودش میرسید فکر میکرد کوک عاشقشه اما نمیدونست برا نابودیش داره تلاش میکنه
.....
بلاخره پسرک برگشت خونه حسابی خسته بود و نیاز داشت استراحت کنه کتش رو رو یکی از دستاش انداخت و وارد عمارت شد کرواتش رو شل کرد همون موقع یکی از خدمتکارا از جلو چشمش از فاصله دور رد شد همون دختری بود که اونجا رفت و آمد میکرد صداش زد که دختر اول ترسید ولی بعد برگشت سمت صدا کی میتونست باشه به جز اربابش دختر سریع سمت پسر رفت و جلوش تعظیم کرد
کوک:این ساعت چرا تو عمارت ولمیچرخی؟
رز:اممم....دا داش داشتم می می....
پسر که کلافه شده بود گفت
کوک:خیله خب نمیخواد چیزی بگی فقط دفع دیگه واسه خودت تو عمارت ولنچرخ
دختر با چشمایه گربه ای به کوک نگاه کرد و سرشو به نشونه چشم تکون داد رز از اونجا سریع رفت که باعث شد کوک تو دلش بخنده و بعد واسه خواب آماده شد
......
ادامشو تو کامنتا بخونید
پرش به فردا صبح:
دختر در حال تمیز کردن زمین و پله ها بود ملافه های سفید رو شست رو بند رخت پشت عمارت پهن کرد رو طنابا و دوباره برگشت تو که اربابش رو دید چون پله ها خیس بود دستشو تکون داد
رز:خی خی خیس خیسه
کوک آروم پاشو رو پله ها گذاشت و رفت پایین
کوک:اینجا چیکار میکنی؟
رز:ت تم تمیز....ک کر..کردم
کوک:ازت نپرسیدم اسمت چیه
رز:رو...رون...رونا
شاید بگید چرا رونا چون رز حافظشو از دست داده و خب اسمشم نمیدونست و سولی خواست که بهش بگه اسمش رونا و همینطور اون موقع دکتر گفته بود که بهش فشار نیارن
کوک:همیشه همینطوری حرف میزدی؟
دختر سرشو تکون داد به نشونه آره همون موقع که کوک خواست حرف بزنه صدا اون زن بلند شد
امیلی:کوکییی
پسر چشماشو با حرص بست و از اونجا رفت دختر شونشو بالا انداخت و رفت
روز ها میگذشت کوک بلاخره برا خودش به شغل مخفی پیدا کرده بود یه مدت بود خونه نمیرفت چون داشت واسه پلیس شدن تمرین میکرد و این شغل و سختی شغل مافیایش اخلاق اونو تغییر داده بود گریه نمیکرد حالش مثل گذشته نبود میگرنش بدتر شده بود سیگار میکشید و مست میکرد بیشتر وقتا ورزش میکرد و بکس تمرین میکرد اون حسابی پخته شده بود مردونه شده بود دو دستشو تتو زده بود و اسم رز رو به لاتین رو قلبش زده بود خیلی چیزا فهمیده بود از گذشتش اینکه رز خواهرش نبود و در اصل هم اتاقیش بود ولی اونجوری که رونا بهشون محبت میکرد فکر کردن باهم رابطه خانوادگی دارن حالا کوک تغییر کرده بود و به تازگی رز هم تغییر کرده بود فرم و شکل بدنش بی نظیر شده بود قد کشیده بود و قیافه ناز و کیوتی داشت موهای فرش تا کمرش بود ولی هنوز هم همونطور حرف میزد با کلی سختی و اون زن سنش بالاتر رفته بود ولی دلش نمیخواست از چشم کوک بیوفته و خوب به خودش میرسید فکر میکرد کوک عاشقشه اما نمیدونست برا نابودیش داره تلاش میکنه
.....
بلاخره پسرک برگشت خونه حسابی خسته بود و نیاز داشت استراحت کنه کتش رو رو یکی از دستاش انداخت و وارد عمارت شد کرواتش رو شل کرد همون موقع یکی از خدمتکارا از جلو چشمش از فاصله دور رد شد همون دختری بود که اونجا رفت و آمد میکرد صداش زد که دختر اول ترسید ولی بعد برگشت سمت صدا کی میتونست باشه به جز اربابش دختر سریع سمت پسر رفت و جلوش تعظیم کرد
کوک:این ساعت چرا تو عمارت ولمیچرخی؟
رز:اممم....دا داش داشتم می می....
پسر که کلافه شده بود گفت
کوک:خیله خب نمیخواد چیزی بگی فقط دفع دیگه واسه خودت تو عمارت ولنچرخ
دختر با چشمایه گربه ای به کوک نگاه کرد و سرشو به نشونه چشم تکون داد رز از اونجا سریع رفت که باعث شد کوک تو دلش بخنده و بعد واسه خواب آماده شد
......
ادامشو تو کامنتا بخونید
- ۱.۶k
- ۱۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط