رویا تلخ/ نامادری؟
از زبان نویسنده:*ببینید اینجا مادرتون زبونم لال مرده ببخشید )
دخترک 7ساله تازه حرف مادرش را فهمیده بود درسته مادرش سرطان کلیه داشت و مرد (زبونم لال) ا/ت که همچنان اشک میریخت کلمه هایی در زیر لب می گفت :مامانی هق...چرا رفت هق..ی مگه چه بدی کرده بودی؟ بابایی نیومد نمیدونم کجاست ولی دلم نمیخواد ببینمش .. چون اون هق باعث شد بمیری من میدونم آره.
دخترک که داشت با جسد مادرش که بی روح بودد حرف میزد ناگهان دستی بر روی شانه اش قرار گرفت درسته آن پدر خیانت کارش بود !
پدر دخترک به ات گفت:بیا بریم خونه جدید الان یک مادر دیگه داری .
دخترک با حرف بابایش تعجب کرد ولی با اینکه تعجب کرده بود عجولم بود دخترک با نگاه سردی به پدرش نگاه کرد و گفت:من پیش تو هق.. خیانتکار هق هق ن...میام
پدر دخترک با شنیدن کلمه خیانتکار عصبانی شد و دست دخترک را محکم محکم گرفت که نزدیک بود دست دخترک بشکند
او گریه کنان میگفت ترو خدا ولم کن میخوام بیش مامانی باشم
اما آیا پدر عوضی اش گوش میکرد؟
چند ساعت بعد:
پدر ات:بلند شو بریم با مادر جدیدت خوب رفتار کن دخترک لجباز اینجا روپونگی حواست باشه آبرومون رو با شیطنت بازیتاز دست ندی ! وگرنه بد میشه.
دخترک که زیر چشمانش سر گریه زیاد قرمز شده بود . دخترک میخواست مخالفت کنه اما از پدرش میترسید!
هوا بارانی بود دخترک شنل سیاه خود را بیشتر به خود چسباند لرزیی کرده بود .
دخترک تعجب کرده بود که پدرش وسایلش را از قبل آورده است.
پدر ات رو به ات کرد و گفت:راه بیوفت دخترک عجول
دخترک بغضش گرفته بود ولی آیا کسی بود که اورا مثل مادرش بغل کند و بهش آرامش دهد؟ شاید در آینده کسی باشد
*به جملاتم دقت کنید *
دخترک که دو سه قدم به جلو رفت به در خانه ای رسید پدرش چمدون را بر زمین گذاشت و در زد زنی در راباز کرد(عکس پارت) زن با موهای بلندی که داشت لبخندی زد و گفت :خوش اومدید
پدر ات روبه ماکیما گفت:مرسی، او راستی ماکیما این دختر من که الان دختر تو هم هست . اسمش ات و دختر عجول و بازیگوشی
زن نگاهی که داخل یه حس عجیبی به ات میداد کرد و گفت:سلام کوچولو بیا تو
ات لبخند تلخی زد و رفت داخل خانه او رفت و اتاق هارا نگاه کرد و یک اتاق خالی را دید که یک تخت میز و کمد داشت ماکیما چمدون ات را آورد و گفت:این اتاق واسه تو دخترک آشغال !
ات که از حرف زن تعجب کرد گفت:چی؟
ماکیما گفت:کاری میکنم که پدرت هر روز بزنتت دختره آشغال
ات با ناراحتی و شوکه به ماکیما که الان رفته بود نگاه میکرد
یه آدم چقدر میتونه بد جنس باشه؟
دخترک وسایلش را سریع چید و رفت روی تخت گریه کرد
از زبان ات:
خستم واقعا خستمممم... من هق هق...
وایسا مامانم آره مامانم گفت که باید شجاع باشم چون دختر اونم آره
من میتونم.
باشدم و رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم که دیدم نامادریم داره با پدرم خوش و بش میکنه و غذا میپزه وقتی منو دید گفت:اوه عزیزم اومدی بیا غذا بخوریم.
دخترک همانجور که به زن زل زده بود نشت و غذایش را خورد.
وای فردا مدرسه دارم باید الان که بارونی برم بیرون و یک حالی کنم و بازی کنم چون دیدم این نزدیک یک پارک کوچیک داره میریم اونجا
به پدرم نگاه میکنم و میگم:میشه برم بیرون؟ خواهششش
پدر نگاهی بهم کرد و گفت: برو اهمیتی نداره واسم
یکم ناراحت شدم ولی اشکالی نداره من قوی هستم بلند شدم و شنل زردم رو پوشیدم و کفشم رو و رفتم
وقتی داشتم بازی میکردم و قدم میزدم صدای داد و فریاد اومد دیدم چند نفر دور یک آدم بنظر میرسید۱۶ سالش باشه جمع شدن و میزدند به صورتش و وقتی اون پسر بیهوش شد متوجه من شدند و نزدیکم شدن و دورم حلقه زدن و هی بهم میخندیدن دیگه گریم داشت میگرفت که....
____________________________________________________________
دستممممم اینم پارتی فلن بایییی
دخترک 7ساله تازه حرف مادرش را فهمیده بود درسته مادرش سرطان کلیه داشت و مرد (زبونم لال) ا/ت که همچنان اشک میریخت کلمه هایی در زیر لب می گفت :مامانی هق...چرا رفت هق..ی مگه چه بدی کرده بودی؟ بابایی نیومد نمیدونم کجاست ولی دلم نمیخواد ببینمش .. چون اون هق باعث شد بمیری من میدونم آره.
دخترک که داشت با جسد مادرش که بی روح بودد حرف میزد ناگهان دستی بر روی شانه اش قرار گرفت درسته آن پدر خیانت کارش بود !
پدر دخترک به ات گفت:بیا بریم خونه جدید الان یک مادر دیگه داری .
دخترک با حرف بابایش تعجب کرد ولی با اینکه تعجب کرده بود عجولم بود دخترک با نگاه سردی به پدرش نگاه کرد و گفت:من پیش تو هق.. خیانتکار هق هق ن...میام
پدر دخترک با شنیدن کلمه خیانتکار عصبانی شد و دست دخترک را محکم محکم گرفت که نزدیک بود دست دخترک بشکند
او گریه کنان میگفت ترو خدا ولم کن میخوام بیش مامانی باشم
اما آیا پدر عوضی اش گوش میکرد؟
چند ساعت بعد:
پدر ات:بلند شو بریم با مادر جدیدت خوب رفتار کن دخترک لجباز اینجا روپونگی حواست باشه آبرومون رو با شیطنت بازیتاز دست ندی ! وگرنه بد میشه.
دخترک که زیر چشمانش سر گریه زیاد قرمز شده بود . دخترک میخواست مخالفت کنه اما از پدرش میترسید!
هوا بارانی بود دخترک شنل سیاه خود را بیشتر به خود چسباند لرزیی کرده بود .
دخترک تعجب کرده بود که پدرش وسایلش را از قبل آورده است.
پدر ات رو به ات کرد و گفت:راه بیوفت دخترک عجول
دخترک بغضش گرفته بود ولی آیا کسی بود که اورا مثل مادرش بغل کند و بهش آرامش دهد؟ شاید در آینده کسی باشد
*به جملاتم دقت کنید *
دخترک که دو سه قدم به جلو رفت به در خانه ای رسید پدرش چمدون را بر زمین گذاشت و در زد زنی در راباز کرد(عکس پارت) زن با موهای بلندی که داشت لبخندی زد و گفت :خوش اومدید
پدر ات روبه ماکیما گفت:مرسی، او راستی ماکیما این دختر من که الان دختر تو هم هست . اسمش ات و دختر عجول و بازیگوشی
زن نگاهی که داخل یه حس عجیبی به ات میداد کرد و گفت:سلام کوچولو بیا تو
ات لبخند تلخی زد و رفت داخل خانه او رفت و اتاق هارا نگاه کرد و یک اتاق خالی را دید که یک تخت میز و کمد داشت ماکیما چمدون ات را آورد و گفت:این اتاق واسه تو دخترک آشغال !
ات که از حرف زن تعجب کرد گفت:چی؟
ماکیما گفت:کاری میکنم که پدرت هر روز بزنتت دختره آشغال
ات با ناراحتی و شوکه به ماکیما که الان رفته بود نگاه میکرد
یه آدم چقدر میتونه بد جنس باشه؟
دخترک وسایلش را سریع چید و رفت روی تخت گریه کرد
از زبان ات:
خستم واقعا خستمممم... من هق هق...
وایسا مامانم آره مامانم گفت که باید شجاع باشم چون دختر اونم آره
من میتونم.
باشدم و رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم که دیدم نامادریم داره با پدرم خوش و بش میکنه و غذا میپزه وقتی منو دید گفت:اوه عزیزم اومدی بیا غذا بخوریم.
دخترک همانجور که به زن زل زده بود نشت و غذایش را خورد.
وای فردا مدرسه دارم باید الان که بارونی برم بیرون و یک حالی کنم و بازی کنم چون دیدم این نزدیک یک پارک کوچیک داره میریم اونجا
به پدرم نگاه میکنم و میگم:میشه برم بیرون؟ خواهششش
پدر نگاهی بهم کرد و گفت: برو اهمیتی نداره واسم
یکم ناراحت شدم ولی اشکالی نداره من قوی هستم بلند شدم و شنل زردم رو پوشیدم و کفشم رو و رفتم
وقتی داشتم بازی میکردم و قدم میزدم صدای داد و فریاد اومد دیدم چند نفر دور یک آدم بنظر میرسید۱۶ سالش باشه جمع شدن و میزدند به صورتش و وقتی اون پسر بیهوش شد متوجه من شدند و نزدیکم شدن و دورم حلقه زدن و هی بهم میخندیدن دیگه گریم داشت میگرفت که....
____________________________________________________________
دستممممم اینم پارتی فلن بایییی
۶.۸k
۰۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.