فقر چیزه بدی است...! از همه نوعش،چه مالی،چه فهم،چه درک،چه
فقر چیزه بدی است...! از همه نوعش،چه مالی،چه فهم،چه درک،چه فرهنگ و شعور و انسانیت.فقر هم بد است هم میتواند باعث اتفاق هایی شود ک علاوه بر اینکه سودی نمی رسانند بلکه باعث بدتر شدن همه چیز میشوند.در این دنیا آدم بدی وجود ندارد فقد شرایط های بدی وجود دارند ک باعث میشوند دست ب کارهایی بزنیم...از فکر بیرون آمد... فکرش همیشه درگیر است...پسره کوچکش را نگاه کرد،چه مظلومانه ب خوابه هفت پادشاه رفته بود. شاید در خواب لباس های رنگی رنگی میدید یا شهری ک او حاکمش است رویه تخته سلطنت نشسته و انگور بالا می اندازد و می خورد رویه میزش پر از خوراک گوشت ،مرغه بریان و گوشته خوک تازه و انواع سوپ چیده شده...دست از نگاه ب پسرش برداشت کفش های پاره اش را پوشید...باران می امد و کف بازار پر از دریاهایه کوچک بود. تا قدم اول را برداشت پاهایش در دریا غرق شد...دریایه کوچکی بود اما برایه پاهایه او بزرگ. کفش پوشیدنش با نپوشیدنش فرقی نداشت اما همین کفش ها وقتی جوان بودند جانش را نجات داده بودند. کفشی چشمش را گرفت انگار دیگر تنها از داره دنیا همین کفش را میخواست... کفش چرمه اصل بود. هیچ چیز برایش مهم نبود فقط میفهمید آن را میخواهد بدونه پول... فقر چه کارهایی با انسان میکند...!تصمیم گرفت آن را بدزدد. چه کسی باور میکرد این مرده عاقل و با ذهنی بازبا این همه تجربه بخواهد دزدی کند؟؟
دزدی را خوب بلد بود انگار بار ها و بارها در ذهنش دزدی کرده... ب خانه برگشت با همان پاهایه دریایی و کفش چرم اصل ... زنش ناراحت بود اما دریغ از کلمه ای... باز ب پسره 18 ساله اش نگاه کرد که اوجه جوانیش است...جوانی ک دلش لباس میخاست دلش اسبی میخواست ک با آن بتازد دلش میخواست راحت بخورد و بپوشد بی دغدغه بی فکر ب اینکه پولی ندارد... دلش حماقت هایه شیرینه آن دوره را میخواست... دلش سوخت از کارش پشیمان شد از خودخواهی اش شرمگین... تصمین گرفت کفش را بفروشد پسرش را صدا زد و از او خواست تا فردایه آن روز کفش را ببرد و بفروشد و پسر هنوز در شوک این بود که پدرش چطور توانسته دزدی کند؟؟ در چند ثانیه قصر تصوراتش از پدرش آوار شد. فردایش پسر ب بازار رفت تا آن را بفروشد. خوشحال از اینکه امشب میتواند شب را آرام و خوب سر کند...حواسش پرته مرده جوانی شد که غلامه سیاه پوستش با او حرف میزد اورا میخنداند و لطاعت امر میکرد... پسر غرق در دردهایش شد غرق در مردابه حسرت هایش ک او را سنگین میکرد آنقدر ک حتی نمیتوانست راه برود فقط باید میخوابید و حسرت میخورد... اون هم جوان بود دیگر...دلش خوشی میخواست حماقت میخواست...فقر چه کارهایی ک با انسان نمیکند... با خوردنه ضربه ای از فکر بیرون آمد و دید دیگر کفشه چرمه اصلی وجود ندارد... آن را دزدیدند...همان چیزی را ک داشت هم از دست داد...چرا غرق شد؟؟.با خجالت و بازهم حسرت به خانه برگشت وپدرش را دید ک با نگرانی ب او نگاه میکرد و در چشمانش امید موج میزد... پدرش پرسید: پیراهن را به چه قیمتی فروختی؟ و پسر گفت : ب همان قیمتی ک شما خریده بودید...
#زنگ_انشا
دزدی را خوب بلد بود انگار بار ها و بارها در ذهنش دزدی کرده... ب خانه برگشت با همان پاهایه دریایی و کفش چرم اصل ... زنش ناراحت بود اما دریغ از کلمه ای... باز ب پسره 18 ساله اش نگاه کرد که اوجه جوانیش است...جوانی ک دلش لباس میخاست دلش اسبی میخواست ک با آن بتازد دلش میخواست راحت بخورد و بپوشد بی دغدغه بی فکر ب اینکه پولی ندارد... دلش حماقت هایه شیرینه آن دوره را میخواست... دلش سوخت از کارش پشیمان شد از خودخواهی اش شرمگین... تصمین گرفت کفش را بفروشد پسرش را صدا زد و از او خواست تا فردایه آن روز کفش را ببرد و بفروشد و پسر هنوز در شوک این بود که پدرش چطور توانسته دزدی کند؟؟ در چند ثانیه قصر تصوراتش از پدرش آوار شد. فردایش پسر ب بازار رفت تا آن را بفروشد. خوشحال از اینکه امشب میتواند شب را آرام و خوب سر کند...حواسش پرته مرده جوانی شد که غلامه سیاه پوستش با او حرف میزد اورا میخنداند و لطاعت امر میکرد... پسر غرق در دردهایش شد غرق در مردابه حسرت هایش ک او را سنگین میکرد آنقدر ک حتی نمیتوانست راه برود فقط باید میخوابید و حسرت میخورد... اون هم جوان بود دیگر...دلش خوشی میخواست حماقت میخواست...فقر چه کارهایی ک با انسان نمیکند... با خوردنه ضربه ای از فکر بیرون آمد و دید دیگر کفشه چرمه اصلی وجود ندارد... آن را دزدیدند...همان چیزی را ک داشت هم از دست داد...چرا غرق شد؟؟.با خجالت و بازهم حسرت به خانه برگشت وپدرش را دید ک با نگرانی ب او نگاه میکرد و در چشمانش امید موج میزد... پدرش پرسید: پیراهن را به چه قیمتی فروختی؟ و پسر گفت : ب همان قیمتی ک شما خریده بودید...
#زنگ_انشا
۵.۳k
۲۲ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.