ساعت هشت صبح بود اصلا دلم نمیخواست برم پایین پس رفتم دستش
ساعت هشت صبح بود اصلا دلم نمیخواست برم پایین پس رفتم دستشویی تا بقیه خواب بودن یه بطری از شیر اب کردم و رفتم بالا.معمولا تو کشوهام کلی خوراکی قایم میکنم برا وقتایی که با خانوادم دعوام میشه و دلم نمیخواد از اتاقم برم بیرون.رفتم اتاقم درو بستم لبتاپمو روشن کردم یکم تو واژه پرداز و....کارای دانشگاه رو انجام دادم و یکم هم رفتم دنبال اموزش هکری.بدجوری گشنم شده بود رفتم شکلات ویفری با روکش کاکائویی برداشتم و یک سومش رو خوردم.ساعت۱۰:۳۰بود یکم انیمه شیطان کش دیدم بعدم از خستگی خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم تو اتاقم نیستم اصلا تو خونه نیستم.شبیه عمارت بود. ازون جایی که من مهارت های نینجایی هم بلد بودم،هرچی پارچه دور و اطرافم بود،برداشتم و بهم وصل کردم بعدم اویزونش کردم از پنجره پایین.طبقه دوم بودم.و پارچه ها سه چهارم اون ارتفاع بودن.طنابو به یکجا بستم ازش گرفتم و تند و تند رفتم پایین چون زیاد دووم نمی اورد.پریدم و روی چهار دست و پام فرود اومدم.گوشیمو برنداشته بودم شالمو درست کردمو مخفیانه سعی کردم از پرچین رد بشم بعد از کلی دور زدن، یجا بدون نگهبان پیدا کردم و از پرچینش رد شدم.سعی کردم یکم تیپمو لاتی کنم که نگهبانا بهم مشکوک نشن.موفق شدم!حالا بریم سمت عمارت خودمون من این اطرافو نمیشناسم پس باید با تاکسی برم.سریع رفتم جلو و دست تکون دادم سوار شدم ادرس جای عمارتمون رو دادم و منو برد حساب کردم پیاده شدمو رفتم تو.در زدم.علی درو باز کرد تا منو دید محکم بغلم کرد.
علی:کجا بودی تو*بغض
مبینا:حالا بزا بیام تو!
رفتیم تو مامان باباهم اومدنو بغلم کردن
مبینا:چیشد؟وقتی خوابم بردو بیدار شدم تو یه عمارت دیگه بودم!
مامان:رضا تورو دزدیده بود!(رضا پس خالمه)میگفت باید یا به اون پسره جیمین جواب منفی بدیم یا تورو میکشه خوشحالم که تونستی از دستش فرار کنی و خودتو نجات بدی!
مبینا:نفس عمیق*حداقل فایده اون همه کلاس نینجایی رفتن اینه!ولی باید یادم باشه ازین به بعد تو لباسام بمب دودزا و جی پی اس هم جاساز کنم که حداقل اگه از دستش فرار کردم بدونین کجا بیاین سراغم.
بابا:دیگه بهش فکر نکن
علی:اره ولی تا جایی که میتونی کلاس های رزمی و دفاع شخصی برو که قوی تر بشی!
رفتم تو اتاقم خودمو مرتب کردم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون به ساجده زنگ زدم و بابت بلیط شب گفتم ساعت چند بیان راه اهن.
پرش زمانی
بلاخره ساعت هشت شد و موقع رفتن قطارمونه.
فقط چند دقیقه دیگه باید حواسم به خودم باشه تا دوباره منو ندزده.
بلاخره قطار حرکت کرد و منم با خیال راحت کنار دخترا نشستم
مبینا:ساجده تو کلاس کاراته ای دفاع شخصی چیزی اطراف خوابگاه نمیشناسی؟!
ساجده:چطور؟!
مبینا:میخوام برم کلاس دفاع شخصی یا کاراته
ساجده:رسیدیم می برمت.
مبینا:مرسی!
فردا صبح
رسیدیم تهران رفتیم خوابگاه وسایلمون رو گذاشتیم شادی و ریحانه رفتن خوابیدن من و ساجده هم رفتیم سراغ باشگاه کاراته.
ثبت نام کردم.از فردا باید برم شمارمو هم دادم و برگشتیم خوابگاه.باید ازین به بعد هرجایی خودمو می پاییدم خیلی اوضوع سختی شده بود واسم نمیتونستم قضیه رو به دخترا بگم.
ولی که چی؟! اخرش که باید بگم!
علی:کجا بودی تو*بغض
مبینا:حالا بزا بیام تو!
رفتیم تو مامان باباهم اومدنو بغلم کردن
مبینا:چیشد؟وقتی خوابم بردو بیدار شدم تو یه عمارت دیگه بودم!
مامان:رضا تورو دزدیده بود!(رضا پس خالمه)میگفت باید یا به اون پسره جیمین جواب منفی بدیم یا تورو میکشه خوشحالم که تونستی از دستش فرار کنی و خودتو نجات بدی!
مبینا:نفس عمیق*حداقل فایده اون همه کلاس نینجایی رفتن اینه!ولی باید یادم باشه ازین به بعد تو لباسام بمب دودزا و جی پی اس هم جاساز کنم که حداقل اگه از دستش فرار کردم بدونین کجا بیاین سراغم.
بابا:دیگه بهش فکر نکن
علی:اره ولی تا جایی که میتونی کلاس های رزمی و دفاع شخصی برو که قوی تر بشی!
رفتم تو اتاقم خودمو مرتب کردم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون به ساجده زنگ زدم و بابت بلیط شب گفتم ساعت چند بیان راه اهن.
پرش زمانی
بلاخره ساعت هشت شد و موقع رفتن قطارمونه.
فقط چند دقیقه دیگه باید حواسم به خودم باشه تا دوباره منو ندزده.
بلاخره قطار حرکت کرد و منم با خیال راحت کنار دخترا نشستم
مبینا:ساجده تو کلاس کاراته ای دفاع شخصی چیزی اطراف خوابگاه نمیشناسی؟!
ساجده:چطور؟!
مبینا:میخوام برم کلاس دفاع شخصی یا کاراته
ساجده:رسیدیم می برمت.
مبینا:مرسی!
فردا صبح
رسیدیم تهران رفتیم خوابگاه وسایلمون رو گذاشتیم شادی و ریحانه رفتن خوابیدن من و ساجده هم رفتیم سراغ باشگاه کاراته.
ثبت نام کردم.از فردا باید برم شمارمو هم دادم و برگشتیم خوابگاه.باید ازین به بعد هرجایی خودمو می پاییدم خیلی اوضوع سختی شده بود واسم نمیتونستم قضیه رو به دخترا بگم.
ولی که چی؟! اخرش که باید بگم!
۹.۸k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.