مامان:دختر جون عجب تیپی واسه خودت درست کردی!!!
مامان:دختر جون عجب تیپی واسه خودت درست کردی!!!
پشت چشم نازک کردم
مبینا:بعله دیگه...یه سال دخترت نبوده به جذابیتش افزوده شده😌😌😂😂
علی:اوووو چه حرفا چه چیزا😂👍
مبینا:بعله دیه خواهرت پیشرفت کرده😏😏😂😂
بابا:بشینین غذاتونو بخورین وراج ها😑😂
علی و مبینا:چش😉
دستامونو شستیم و نشستیم سر میز
غذا ماکارونی بود خیلی خوشمزه شده بود منو علی سریع خوردیم که به کارامون برسیم همزمان تموم کردیم و تشکر کردیم و بلند شدیم رفتیم توی اتاقم از رمان هایی که داشتم کوتاه ترینش رو دادم که بخونه وقتی خوند نیم ساعت گذشته بود چون کلاس تندخوانی میره خیلی تند میخونه و خط میبره
نشسته بودم پشت میزم و درحال طراحی کردن بودم
علی:جالب بود. ازینا اگه گرفتی میتونم بردارم بخونم؟
مبینا:اوهوم
به طراحی ادامه دادم
علی اومد و پشت صندلیم وایستاد و پرسید:چی میکشی؟
خودمم نمیدونم شاید یکی از اعضا شاید یه گربع یا گل رز شاید چندتا لوازم تحریر....نمیدونم دقیقا چی شایدم یه نقاشی سه بعدی.هیچ موضوعی برای کشیدن ندارم الان.
علی:میتونی این بکشی؟
و یک طراحی گل رز نشونم داد(عکسشو میزارم)(توی داستان طراحیم فوق العاده عالی هست ولی فکر نکنید خودم به همون اندازه حرفه ای هستم!)
مبینا:البته که میتونم ولی دو ساعت زمان میخواد
علی:میگم میشه منم امتحان کنم؟
مبینا:اوم.نقاشی یه گربه که روی ماه نشسته بود اوردم و دادم بکشه(تصویرشو میزارم)
نیم ساعت بعد
هردو درحال طراحی کردن بودیم همچنان من هنوز تقریبا نصف گل رز رو کشیده بودمو علی یک سوم نقاشی رو چون هی پاک میکرد.من یک ساعته تموم کردمو علی چهل و پنج دقیقه ای.
مبینا:برای اولین بارت و ساده ترین طراحی که تا حالا کشیدم خیلی خوبه.
مبینا:بهم چند نمره میدی؟!😏😀
علی:۲۰توکه دیگه رودست نداری بلاچه!😏
بهش اخم کردم برگمو گذاشتم رو میز و پشتمو بهش کردم
علی:لوس😝
تقلید صدای بابا رو کردم
مبینا:خواهرتو اذیت نکن تو ازش بزرگتری🤨
همون لحظه بابام درو باز کرد و اومد تو
مبینا:(تو ذهنم:بسم الله این چطور فهمید باید بیاد؟!)
بابا:چیکار میکنین؟
مبینا:هیچی.طبق معمول بهم میپریم😜
علی:طراحی
مبینا:حالا که لو دادی اول تو باید طراحیتو نشون بدی
علی:ایششش😑
مبینا:نیششش😂
علی:نمره تون؟!
بابا:باید مال مبینا هم ببینم
نشون دادم
بابا:علی۵نمره مبینا۲۵نمره😂😌
مبینا:😏😏😏
علی:😤😤😤
مبینا:ایشالا سری بعد بهتر میکشی😝😝
از حسادت داشت اتش میگرفت زبون درازی کردمو بدو بدو کردم اونم دنبالم میکرد رفتیم تو اتاق پذیرایی بابا هم اومد بعد رفتیم دوباره تو اتاق من دوتا بالش رو تختم بود برداشتیم و بهم پرت میکردیم و باهاش همدیگه رو میزدیم که علی بالش رو پرت کرد تو صورتم منم جاخالی دادمو به گلدون عتیقه ی روی میز خورد و افتاد شکست
مبینا:ای وای!
سریع چرخوندمش بالش تو دستمو دادم بهش تا بابا و مامان رسیدن دم در اتاق چون اونام صدارو شنیده بودن
مامان:چیشده چیکار کردین؟!
بابام:وای بیچ.....(حرفشو خورد)
مبینا*سرمو انداختم پایین و پام رو تکون تکون میدادم و نوک انگشتامو اینطوری میکردم👈👉
مبینا:ببخشید تقصیر من بود*حالت بغض
زیر چشمی دیدم علی داره منو نگاه میکنه ولی اونم سرشو پایین انداخته انگار با نگاهش میگفت چرا تقصیر منو به گردن گرفتی؟!
یجوری پامو تکون میدادم که به پاش ضربه بزنم یه دفعه،که چیزی نگه
پشت چشم نازک کردم
مبینا:بعله دیگه...یه سال دخترت نبوده به جذابیتش افزوده شده😌😌😂😂
علی:اوووو چه حرفا چه چیزا😂👍
مبینا:بعله دیه خواهرت پیشرفت کرده😏😏😂😂
بابا:بشینین غذاتونو بخورین وراج ها😑😂
علی و مبینا:چش😉
دستامونو شستیم و نشستیم سر میز
غذا ماکارونی بود خیلی خوشمزه شده بود منو علی سریع خوردیم که به کارامون برسیم همزمان تموم کردیم و تشکر کردیم و بلند شدیم رفتیم توی اتاقم از رمان هایی که داشتم کوتاه ترینش رو دادم که بخونه وقتی خوند نیم ساعت گذشته بود چون کلاس تندخوانی میره خیلی تند میخونه و خط میبره
نشسته بودم پشت میزم و درحال طراحی کردن بودم
علی:جالب بود. ازینا اگه گرفتی میتونم بردارم بخونم؟
مبینا:اوهوم
به طراحی ادامه دادم
علی اومد و پشت صندلیم وایستاد و پرسید:چی میکشی؟
خودمم نمیدونم شاید یکی از اعضا شاید یه گربع یا گل رز شاید چندتا لوازم تحریر....نمیدونم دقیقا چی شایدم یه نقاشی سه بعدی.هیچ موضوعی برای کشیدن ندارم الان.
علی:میتونی این بکشی؟
و یک طراحی گل رز نشونم داد(عکسشو میزارم)(توی داستان طراحیم فوق العاده عالی هست ولی فکر نکنید خودم به همون اندازه حرفه ای هستم!)
مبینا:البته که میتونم ولی دو ساعت زمان میخواد
علی:میگم میشه منم امتحان کنم؟
مبینا:اوم.نقاشی یه گربه که روی ماه نشسته بود اوردم و دادم بکشه(تصویرشو میزارم)
نیم ساعت بعد
هردو درحال طراحی کردن بودیم همچنان من هنوز تقریبا نصف گل رز رو کشیده بودمو علی یک سوم نقاشی رو چون هی پاک میکرد.من یک ساعته تموم کردمو علی چهل و پنج دقیقه ای.
مبینا:برای اولین بارت و ساده ترین طراحی که تا حالا کشیدم خیلی خوبه.
مبینا:بهم چند نمره میدی؟!😏😀
علی:۲۰توکه دیگه رودست نداری بلاچه!😏
بهش اخم کردم برگمو گذاشتم رو میز و پشتمو بهش کردم
علی:لوس😝
تقلید صدای بابا رو کردم
مبینا:خواهرتو اذیت نکن تو ازش بزرگتری🤨
همون لحظه بابام درو باز کرد و اومد تو
مبینا:(تو ذهنم:بسم الله این چطور فهمید باید بیاد؟!)
بابا:چیکار میکنین؟
مبینا:هیچی.طبق معمول بهم میپریم😜
علی:طراحی
مبینا:حالا که لو دادی اول تو باید طراحیتو نشون بدی
علی:ایششش😑
مبینا:نیششش😂
علی:نمره تون؟!
بابا:باید مال مبینا هم ببینم
نشون دادم
بابا:علی۵نمره مبینا۲۵نمره😂😌
مبینا:😏😏😏
علی:😤😤😤
مبینا:ایشالا سری بعد بهتر میکشی😝😝
از حسادت داشت اتش میگرفت زبون درازی کردمو بدو بدو کردم اونم دنبالم میکرد رفتیم تو اتاق پذیرایی بابا هم اومد بعد رفتیم دوباره تو اتاق من دوتا بالش رو تختم بود برداشتیم و بهم پرت میکردیم و باهاش همدیگه رو میزدیم که علی بالش رو پرت کرد تو صورتم منم جاخالی دادمو به گلدون عتیقه ی روی میز خورد و افتاد شکست
مبینا:ای وای!
سریع چرخوندمش بالش تو دستمو دادم بهش تا بابا و مامان رسیدن دم در اتاق چون اونام صدارو شنیده بودن
مامان:چیشده چیکار کردین؟!
بابام:وای بیچ.....(حرفشو خورد)
مبینا*سرمو انداختم پایین و پام رو تکون تکون میدادم و نوک انگشتامو اینطوری میکردم👈👉
مبینا:ببخشید تقصیر من بود*حالت بغض
زیر چشمی دیدم علی داره منو نگاه میکنه ولی اونم سرشو پایین انداخته انگار با نگاهش میگفت چرا تقصیر منو به گردن گرفتی؟!
یجوری پامو تکون میدادم که به پاش ضربه بزنم یه دفعه،که چیزی نگه
۴.۲k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.