.
.
.
پدرم و من در بازارچه وقتی پنج ساله بودم
طبق معمول وسط بازارچه دست پدرم را رها کردم و گم شدم...
پدرم درحالی مرا پیدا کرد که یک چادر روی سرم و یکی در دستانم روی زمین کشیده میشد، صاحب چادرها هم دنبالم میدوید......
بدون توجه به صاحب چادرها گفتم: خوشگل شدم بابایی؟
تا آن زمان چادرسیاه نداشتم..
همین که پدرم دستش را سمت جیب قبایش برد، صاحب مغازه گفت: حاجی شما که جیبت ته نداره ماشالله.....
من ولی میدانستم ته جیب پدرم یک شکلات بود برای من و دیگر هیچ....
نفهمیدم چه شد که آن روز با چادر به خانه برگشتم ولی...
بعد از آن روز دیگر انگشتر پدرم را در دستش ندیدم
.................................................
صفحه حجاب رسم زندگی،شامل مطالب در رابطه با حجاب از زبان بزرگان غرب و ایران،تاریخ حجاب، مطالبی در رابطه با ازدواج و اخیرا دو داستان واقعی و جذاب
.
.
.
@hejab_rasme_zendegi
@hejab_rasme_zendegi
@hejab_rasme_zendegi
@hejab_rasme_zendegi
@hejab_rasme_zendegi
.
پدرم و من در بازارچه وقتی پنج ساله بودم
طبق معمول وسط بازارچه دست پدرم را رها کردم و گم شدم...
پدرم درحالی مرا پیدا کرد که یک چادر روی سرم و یکی در دستانم روی زمین کشیده میشد، صاحب چادرها هم دنبالم میدوید......
بدون توجه به صاحب چادرها گفتم: خوشگل شدم بابایی؟
تا آن زمان چادرسیاه نداشتم..
همین که پدرم دستش را سمت جیب قبایش برد، صاحب مغازه گفت: حاجی شما که جیبت ته نداره ماشالله.....
من ولی میدانستم ته جیب پدرم یک شکلات بود برای من و دیگر هیچ....
نفهمیدم چه شد که آن روز با چادر به خانه برگشتم ولی...
بعد از آن روز دیگر انگشتر پدرم را در دستش ندیدم
.................................................
صفحه حجاب رسم زندگی،شامل مطالب در رابطه با حجاب از زبان بزرگان غرب و ایران،تاریخ حجاب، مطالبی در رابطه با ازدواج و اخیرا دو داستان واقعی و جذاب
.
.
.
@hejab_rasme_zendegi
@hejab_rasme_zendegi
@hejab_rasme_zendegi
@hejab_rasme_zendegi
@hejab_rasme_zendegi
۲۳۶
۱۳ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.