قسمت آخر غروب شلمچه

( قسمت آخر : غروب شلمچه )
.
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
.
.
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
.
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
.
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .

پ.ن:

سلام

بسلامتی این داستان به پایان رسید
امیدوارم خوشتون اومده باشه
خیلی ممنون از همتون که داستان و خوندید و دعوت کردید دوستانتون رو... راستی

نظرتون رو راجبه داستانم بگید
دیدگاه ها (۱)

..پدرم و من در بازارچه وقتی پنج ساله بودمطبق معمول وسط بازار...

فرمانده !!!! اینجا همه چیز آرام است...!!! حاجی به گوشی؟؟؟حاج...

___هو الصمد___...

___هو العالم___..یه خانوم بی حجاب داره تو خیابون میچرخه بر م...

عععررررررررر بچه ها خیلی سعی کردم جلوی خودم و بگیرم نرم لپاش...

غرور اسلیترینی (فصل 2)P4

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط