part 7
( پایان فلش بک)
ویو سویون:
کم کم چشمامو باز کردم اولش دید تار بود با دستم کمی چشممو مالیدم روی تخت نشستم یهو چشمم روی یه نفر قفل شد یه مرد با پیراهن و شلوار مشکی بود که کنار پنجره وایساده بود روش به اونور بود و یه سیگار بین انگشتانش دود میکرد.
سویون: تو کی هستی؟
جیمین:...
سویون: مگه کری نمیشنوی چی میگم؟
بااین حرفم اون مرد چرخید سمتم و با قدمهای کوچیک اما محکم نزدیکم اومد . اولش یکم ترسیدم برای همین یکم عقب رفتم اون مرد اومد جلو و خم شد و فاصلهمونو کم کرد ،لبشو نزدیک به گوشم برد و لب زد: فکر نکنم این لحن صحبت با اربابت درست باشه.(بم و اروم)
این جمله رو گفت و ازم فاصله گرفت و از در بیرون رفت. بعد از چند دقیقه منم سعی کردم برم بیرون ،اما همین که بلند شدم برم دردی توی دستم احساس کردم. نگاهی بهش انداختم و متوجه سرم توی دستم شدم به خاطر اینکه کشیدمش دستم رو پاره کرده بود و خونریزی داشت ،اما هنوزم توی دستم بود .نشستم روی تخت و آروم سعی کردم درش بیارم اما خیلی درد داشت و ممکن بود دستم از اینی که هست بدتر کنه ،نزدیک بود اشکم در بیاد که یه نفر وارد اتاق شد، اومد نزدیکم.
سویون: تو دیگه کدوم خری هستی؟
یونگی: خواب بیتربیت که هستی فکر نکنم جیمین خوشش بیاد.
یونگی : خوب من مین یونگی هستم.
سویون: چرا من رو آوردین اینجا؟؟
یونگی: اول بزار ببینم چه بلایی سر خودت آوردی.
کنارم روی تخت نشست و نگاهی به دستم انداخت بعد بلند شد و گفت: الان میام.
از اتاق بیرون رفت و بعد از ۵ دقیقه با یه نفر برگشت. یونگی اومد کنارم نشست و یارو گفت: بزار یه نگاهی به دستت بندازم.
با تردید چرخیدم سمت یونگی.
یونگی : نترس نمیخوردت. این دکتر شخصیه خودمه .
با تردید دستمو بردم جلو ، دکترا یه نگاهی بهش انداخت. بعد آروم درش آورد. وگفت: خیلی پاره شده باید بقیهاش بزنم.
اینو که گفت اصلا رنگم عوض شد ، من مث سگ از سوزن و امپول میترسم .
دکتر وسایلشو اماده کرد . اومد شروع کنه به بخیه زدن ، که با صدای بلند زدم زیر گریه ....
ویو سویون:
کم کم چشمامو باز کردم اولش دید تار بود با دستم کمی چشممو مالیدم روی تخت نشستم یهو چشمم روی یه نفر قفل شد یه مرد با پیراهن و شلوار مشکی بود که کنار پنجره وایساده بود روش به اونور بود و یه سیگار بین انگشتانش دود میکرد.
سویون: تو کی هستی؟
جیمین:...
سویون: مگه کری نمیشنوی چی میگم؟
بااین حرفم اون مرد چرخید سمتم و با قدمهای کوچیک اما محکم نزدیکم اومد . اولش یکم ترسیدم برای همین یکم عقب رفتم اون مرد اومد جلو و خم شد و فاصلهمونو کم کرد ،لبشو نزدیک به گوشم برد و لب زد: فکر نکنم این لحن صحبت با اربابت درست باشه.(بم و اروم)
این جمله رو گفت و ازم فاصله گرفت و از در بیرون رفت. بعد از چند دقیقه منم سعی کردم برم بیرون ،اما همین که بلند شدم برم دردی توی دستم احساس کردم. نگاهی بهش انداختم و متوجه سرم توی دستم شدم به خاطر اینکه کشیدمش دستم رو پاره کرده بود و خونریزی داشت ،اما هنوزم توی دستم بود .نشستم روی تخت و آروم سعی کردم درش بیارم اما خیلی درد داشت و ممکن بود دستم از اینی که هست بدتر کنه ،نزدیک بود اشکم در بیاد که یه نفر وارد اتاق شد، اومد نزدیکم.
سویون: تو دیگه کدوم خری هستی؟
یونگی: خواب بیتربیت که هستی فکر نکنم جیمین خوشش بیاد.
یونگی : خوب من مین یونگی هستم.
سویون: چرا من رو آوردین اینجا؟؟
یونگی: اول بزار ببینم چه بلایی سر خودت آوردی.
کنارم روی تخت نشست و نگاهی به دستم انداخت بعد بلند شد و گفت: الان میام.
از اتاق بیرون رفت و بعد از ۵ دقیقه با یه نفر برگشت. یونگی اومد کنارم نشست و یارو گفت: بزار یه نگاهی به دستت بندازم.
با تردید چرخیدم سمت یونگی.
یونگی : نترس نمیخوردت. این دکتر شخصیه خودمه .
با تردید دستمو بردم جلو ، دکترا یه نگاهی بهش انداخت. بعد آروم درش آورد. وگفت: خیلی پاره شده باید بقیهاش بزنم.
اینو که گفت اصلا رنگم عوض شد ، من مث سگ از سوزن و امپول میترسم .
دکتر وسایلشو اماده کرد . اومد شروع کنه به بخیه زدن ، که با صدای بلند زدم زیر گریه ....
- ۹.۱k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط