part 8
ویو ادمین
یونگی آمد از سر جاش بلند شه بره که سویون بلند زد زیر گریه ، یونگی دوباره نشست سر جاش و دستشو روی شونه ی دختر گذاشت . دخت رسرشو چرخوند سمت یونگی .
سويون : من .. هق .. از ... سوزن ... هق ... میترسم .
یونگی : هیسس گریه نکن خب ؟ قول میدم خیلی درد نداشته باشه هومم؟
و بعد دکتر کارش رو شروع کرد ....
سویون دیگه کم کم شدت گریش کم شد و هق هقاش تبدیل به گریه ی بی صدا شده بود شده بود.
بخیه زدن دستش
که تموم شد دکتر به باند دور دستش پیچید و وسایلش رو جمع کرد و رفت بیرون.
یونگی بلند شد که با صدای سویون سر جاش وایستاد.
سويون : صبر کن !
یونگی چرخید سمت سویون
سویون : نگفتی من چرا اینجام هااا؟ اون آقایی که صب توی اتاقم بود کی بود و چرا میگفت آدم با اربابش اینطوری صحبت نمیکنه ؟ مگه اون کیه؟
یونگی : در همین حد بدون که گیر بزرگترین مافیای جهان افتادی و قصد فرار به سرت نزنه.
سویون:...
یونگی اها راستی حواست باشه سمت زنهای پارک جیمین نری
سویون تا آمد دهن باز کنه یونگی رفت و درو هم بست سویون کلافه خودشو روی تخت پرت کرد.
سویون : عوضی نمیتونی مث آدم توضيح بدى اههه.
ويو سويون :
همین جوری که مثلا خوابیده بودم به خانم تقریبا مسن آمد داخل اتاق
.... سلام دختر جون بیا پایین شام امادس
من منتظر همین موقیت بودم مثل برق گرفتهها از سر جام بلند شدم ولی یه لحظه مکث کردم به نگاهی به سرو و وضعم انداختم . هنوز هم همون لباسهای چندش بیمارستان تنم بود.
سويون : ببخشيد اجوما ... یعنی اینکه میتونم اجوما صداتوم بزنم؟
اجوما حتما دخترم. چیزی میخواستی ؟
سويون : اهااا میشه به دست لباس تميز بهم بدید ؟
اجوما : حتما دخترم همین جا باش
اجوما رفت و چند دقیقه بعد با یه پیراهن کوتاه آمد داخل
پیراهن رو از دست اجوما گرفتم و پوشیدم. چرا اینقدر کوتاه بود؟ فقط تا زیر باسنم بود. هوففف ولش کن مهم نیست بهتر از اون لباسهای تیمارستانی هاست.
لباسو پوشیدم و موهامو شونه کردم و همراه اجوما رفتم پایین پشت سر اجوما راه میرفتم .
چرا اینجا اینقدر عجیبه؟ چرا اینهمه خدمتکار اینجا هست؟ به هر حال به من چه مربوط .
وارد سالن غذا خوری شدیم به میز بزرگ بود یونگی هم اونجا بود. اما وایستا ببینم اون عوضی هم که اینجاست عوضی (خودتی و وایستا این هفتا زن اینجا چی میگن؟؟ به هر حال مگه مهمه .
رفتم و روی اون صندلی کنار یونگی نشستم
ويو جيمين :
خب اینم از دختر خانواده ی جنون صبر کن ببینم چرا رفت کنار یونگی نشست ؟
جيمين : بلند شو بیا اینجا
سویون:...
جيمين : مگه کری نشنیدی چی گفتم ( داد و عربده .
یونگی سرشو سمت گوش سویون برد و لب زد: هر کاری که میگه رو بکن .
جيمين : يونا جاتو باهاش عوض کن.
یونا چیزی نگفت ولی حرص خوردنش معلوم بود بلند و شد و کنار یونگی نشست و سویون هم کنار من
ويو ادمين :
بعد همه شروع کردن به غذا خوردن ، سویون وقتی که داشت غذا میخورد نگاه های سنگین وجيمين رو روی خودش حس میکرد خیلی معذب بود. همیجور که داشت غذا میخورد غذا پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه زدن . جیمین بلند شد یه لیوان اب سویون داد. سویون از اون اب یکمی خورد. نگاههای حرص دار زنهای جیمین داشت سویون رو میخورد. سویون بلند شد که لیوان رو برازه سرجاش اما همین که بلند شد دستاش شروع به لرزیدن کرد و لیوان افتاد شکست ، پاهاش سست شد و تعادلش رو از داد و دو زانو افتاد توی شیشه ها...
------------
دوستان بابت تاخیر خیلی خیلی معذرت میخوام ، ولی واقعا وقت ندارم.
یونگی آمد از سر جاش بلند شه بره که سویون بلند زد زیر گریه ، یونگی دوباره نشست سر جاش و دستشو روی شونه ی دختر گذاشت . دخت رسرشو چرخوند سمت یونگی .
سويون : من .. هق .. از ... سوزن ... هق ... میترسم .
یونگی : هیسس گریه نکن خب ؟ قول میدم خیلی درد نداشته باشه هومم؟
و بعد دکتر کارش رو شروع کرد ....
سویون دیگه کم کم شدت گریش کم شد و هق هقاش تبدیل به گریه ی بی صدا شده بود شده بود.
بخیه زدن دستش
که تموم شد دکتر به باند دور دستش پیچید و وسایلش رو جمع کرد و رفت بیرون.
یونگی بلند شد که با صدای سویون سر جاش وایستاد.
سويون : صبر کن !
یونگی چرخید سمت سویون
سویون : نگفتی من چرا اینجام هااا؟ اون آقایی که صب توی اتاقم بود کی بود و چرا میگفت آدم با اربابش اینطوری صحبت نمیکنه ؟ مگه اون کیه؟
یونگی : در همین حد بدون که گیر بزرگترین مافیای جهان افتادی و قصد فرار به سرت نزنه.
سویون:...
یونگی اها راستی حواست باشه سمت زنهای پارک جیمین نری
سویون تا آمد دهن باز کنه یونگی رفت و درو هم بست سویون کلافه خودشو روی تخت پرت کرد.
سویون : عوضی نمیتونی مث آدم توضيح بدى اههه.
ويو سويون :
همین جوری که مثلا خوابیده بودم به خانم تقریبا مسن آمد داخل اتاق
.... سلام دختر جون بیا پایین شام امادس
من منتظر همین موقیت بودم مثل برق گرفتهها از سر جام بلند شدم ولی یه لحظه مکث کردم به نگاهی به سرو و وضعم انداختم . هنوز هم همون لباسهای چندش بیمارستان تنم بود.
سويون : ببخشيد اجوما ... یعنی اینکه میتونم اجوما صداتوم بزنم؟
اجوما حتما دخترم. چیزی میخواستی ؟
سويون : اهااا میشه به دست لباس تميز بهم بدید ؟
اجوما : حتما دخترم همین جا باش
اجوما رفت و چند دقیقه بعد با یه پیراهن کوتاه آمد داخل
پیراهن رو از دست اجوما گرفتم و پوشیدم. چرا اینقدر کوتاه بود؟ فقط تا زیر باسنم بود. هوففف ولش کن مهم نیست بهتر از اون لباسهای تیمارستانی هاست.
لباسو پوشیدم و موهامو شونه کردم و همراه اجوما رفتم پایین پشت سر اجوما راه میرفتم .
چرا اینجا اینقدر عجیبه؟ چرا اینهمه خدمتکار اینجا هست؟ به هر حال به من چه مربوط .
وارد سالن غذا خوری شدیم به میز بزرگ بود یونگی هم اونجا بود. اما وایستا ببینم اون عوضی هم که اینجاست عوضی (خودتی و وایستا این هفتا زن اینجا چی میگن؟؟ به هر حال مگه مهمه .
رفتم و روی اون صندلی کنار یونگی نشستم
ويو جيمين :
خب اینم از دختر خانواده ی جنون صبر کن ببینم چرا رفت کنار یونگی نشست ؟
جيمين : بلند شو بیا اینجا
سویون:...
جيمين : مگه کری نشنیدی چی گفتم ( داد و عربده .
یونگی سرشو سمت گوش سویون برد و لب زد: هر کاری که میگه رو بکن .
جيمين : يونا جاتو باهاش عوض کن.
یونا چیزی نگفت ولی حرص خوردنش معلوم بود بلند و شد و کنار یونگی نشست و سویون هم کنار من
ويو ادمين :
بعد همه شروع کردن به غذا خوردن ، سویون وقتی که داشت غذا میخورد نگاه های سنگین وجيمين رو روی خودش حس میکرد خیلی معذب بود. همیجور که داشت غذا میخورد غذا پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه زدن . جیمین بلند شد یه لیوان اب سویون داد. سویون از اون اب یکمی خورد. نگاههای حرص دار زنهای جیمین داشت سویون رو میخورد. سویون بلند شد که لیوان رو برازه سرجاش اما همین که بلند شد دستاش شروع به لرزیدن کرد و لیوان افتاد شکست ، پاهاش سست شد و تعادلش رو از داد و دو زانو افتاد توی شیشه ها...
------------
دوستان بابت تاخیر خیلی خیلی معذرت میخوام ، ولی واقعا وقت ندارم.
- ۷.۴k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط