Gray love
Gray love
Part 9
من( نفس نفس)س.... سلام ب.... بخشید دیر شد
حواس حواسم نبود امروز پنجشنبه
اقای جانگ:اشکالی نداره دخترم میتونی بری سرکارت
من:خیلی ممنون و..تعظیم کردم
یونگی:او اومدی
من:اره... اصلا یادم نبود امروز باید بیام کتابخونه
یونگی:اشکالی نداره
من:هوم.. من برم لباسم عوض کنم الان میام
یونگی:سرش به نشونه تایید تکون داد
لباسام عوض کردم و رفتم پیش یونگی
یونگی:امروز کلی کار داریم میدونی... باید کتابخونرو تمی...
من:او... اره داشت پاک یادم میرفت
باید کتابخونرو طی بکشیم
رفتم و سطل رو اوردم
دوتاییمون مث این خدمتکارا شده بودیم هی من از بالا به پایین طی میکشیدم یونگی از پایین به بالا
نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر خنده
یونگیم که خنده منو دید زد زیر خنده
وای... دلم...
یونگی:میخنده
بعد از اینکه کارمون تموم شد خودمون پرت کردیم رو صندلی
یونگی:خسته شدم
من:منم همینطور
او مشتری خودتو جمع کن
یونگی:تک سرفه ای زد و بلند شد
خانوم:ببخشید کتاب مغازه جادویی رو دارید؟
من:بله لطفا دنبالم بیاید
..... اینجاس بفرمایید
خانوم:خیلی ممنون.. ببخشید کجا باید حساب کنم؟
من:بفرمایید اونجا صندوق میتونید حساب کنید
خانوم:او بله مچکرم
من:خواهش می کنم ( با لبخند)
یونگی:چقد خانومانه
من:یااا مزه نریز
یونگی:از اون حجم کیوت بودنش خندم گرفت ...
من:به چی میخندی؟
یونگی:هیچی...
من:نفس عمیقی کشیدم...
چند ساعت بعد
دیگه وقت رفتن بود از اقای جانگ خداحافظی کردیم و از کتابخونه اومدیم بیرون
من:امروزم بلاخره تموم شد
یونگی:هوم..
من:من که خیلی گشنمه نظرت چیه بریم توکبوکی بخوریم؟
یونگی:باشه....
من:لبخند زدم
رفتیم یه رستوران که نزدیک کتابخونه بود
چی میل دارید ...
من:دو کاسه توکبوکی لطفا
بله حتما چند لحظه لطفا منتظر بمونید
بعد از 10 دقیقه غذارو اوردن
خیلی ذوق داشتم چون مدتی بود توکبوکی نخورده بودم
معطل نکردم و سریع یدونه گذاشتم تو دهنم
اه.... اه... سوختم .. داغ
یونگی:زد زیر خنده
من:اشک تو چشمام جمع شده بود خیلی داغ بود
یونگی:خانوم کوچولو وایسا یکم سرد بشه چه خبرته
من:اخ... سوختم خیلی داغ بود
یونگی:خیلی خنده دار شده بودی باید خودتو میدیدی
من:ایگو... و یکی زدم به شونه یونگی
یونگی:اخ.. چرا منو میزنی
من:تا تو باشی منو مسخره نکنی
یونگی:یه نگا بهش کردم و خندیدم خیلی کیوت شده بود
من:هوم... خوشمزه به نظر میاد
بعد از غذا یونگی منو رسوند خونه و ازم خداحافظی کرد
رو تختم دراز کشیدم و اتفاقات امروز تو ذهنم مرور کردم ناخوداگاه لبخند زدم
نفس عمیقی کشیدم و چشمام بستم
Part 9
من( نفس نفس)س.... سلام ب.... بخشید دیر شد
حواس حواسم نبود امروز پنجشنبه
اقای جانگ:اشکالی نداره دخترم میتونی بری سرکارت
من:خیلی ممنون و..تعظیم کردم
یونگی:او اومدی
من:اره... اصلا یادم نبود امروز باید بیام کتابخونه
یونگی:اشکالی نداره
من:هوم.. من برم لباسم عوض کنم الان میام
یونگی:سرش به نشونه تایید تکون داد
لباسام عوض کردم و رفتم پیش یونگی
یونگی:امروز کلی کار داریم میدونی... باید کتابخونرو تمی...
من:او... اره داشت پاک یادم میرفت
باید کتابخونرو طی بکشیم
رفتم و سطل رو اوردم
دوتاییمون مث این خدمتکارا شده بودیم هی من از بالا به پایین طی میکشیدم یونگی از پایین به بالا
نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر خنده
یونگیم که خنده منو دید زد زیر خنده
وای... دلم...
یونگی:میخنده
بعد از اینکه کارمون تموم شد خودمون پرت کردیم رو صندلی
یونگی:خسته شدم
من:منم همینطور
او مشتری خودتو جمع کن
یونگی:تک سرفه ای زد و بلند شد
خانوم:ببخشید کتاب مغازه جادویی رو دارید؟
من:بله لطفا دنبالم بیاید
..... اینجاس بفرمایید
خانوم:خیلی ممنون.. ببخشید کجا باید حساب کنم؟
من:بفرمایید اونجا صندوق میتونید حساب کنید
خانوم:او بله مچکرم
من:خواهش می کنم ( با لبخند)
یونگی:چقد خانومانه
من:یااا مزه نریز
یونگی:از اون حجم کیوت بودنش خندم گرفت ...
من:به چی میخندی؟
یونگی:هیچی...
من:نفس عمیقی کشیدم...
چند ساعت بعد
دیگه وقت رفتن بود از اقای جانگ خداحافظی کردیم و از کتابخونه اومدیم بیرون
من:امروزم بلاخره تموم شد
یونگی:هوم..
من:من که خیلی گشنمه نظرت چیه بریم توکبوکی بخوریم؟
یونگی:باشه....
من:لبخند زدم
رفتیم یه رستوران که نزدیک کتابخونه بود
چی میل دارید ...
من:دو کاسه توکبوکی لطفا
بله حتما چند لحظه لطفا منتظر بمونید
بعد از 10 دقیقه غذارو اوردن
خیلی ذوق داشتم چون مدتی بود توکبوکی نخورده بودم
معطل نکردم و سریع یدونه گذاشتم تو دهنم
اه.... اه... سوختم .. داغ
یونگی:زد زیر خنده
من:اشک تو چشمام جمع شده بود خیلی داغ بود
یونگی:خانوم کوچولو وایسا یکم سرد بشه چه خبرته
من:اخ... سوختم خیلی داغ بود
یونگی:خیلی خنده دار شده بودی باید خودتو میدیدی
من:ایگو... و یکی زدم به شونه یونگی
یونگی:اخ.. چرا منو میزنی
من:تا تو باشی منو مسخره نکنی
یونگی:یه نگا بهش کردم و خندیدم خیلی کیوت شده بود
من:هوم... خوشمزه به نظر میاد
بعد از غذا یونگی منو رسوند خونه و ازم خداحافظی کرد
رو تختم دراز کشیدم و اتفاقات امروز تو ذهنم مرور کردم ناخوداگاه لبخند زدم
نفس عمیقی کشیدم و چشمام بستم
۱۶.۹k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.