Gray love
Gray love
Part 11
انقدر صدای خنده هامون بلند بود که صداش تا اسمونم میرسید
به قدری احساس شادی می کردم که دلم میخواست فارغ از دنیا باشم و فقط بخندم
بعد یه عالمه خندیدن بلاخره یونگی تابو نگه داشت
یونگی:میبینم که خیلی بهت خوش گذشت
من:درحالی که داشتم با دستام اشکام رو که از شدت خندیدن تو چشمام جمع شده بود رو پاک می کردم گفتم هوم... خیلی خوش گذشت
یونگی:لبخند زد
من:یونگی
یونگی:بله..
من:ممنون
یونگی:لبخند دلنشینی به یونهی زد
خب دیگه بهتر نیس بریم خونه؟
من:او.. اره دیگه وقت ناهاره
از پارک خارج شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم
من:میخوام اشپزی یادت بدم
یونگی:داشت اب میخورد که یهو ریختش بیرون
چی؟!
من:اشپزی
یونگی:اما من هیچی از اشپزی بلد نیستم
من:یاد میگیری
یونگی:بیا یه شرط ببندیم اگه من اشپزیم از تو بهتر شد حسودی نکنی
من:قبوله
یونگی:خعلی خوب قبوله
بعد مدتی پیاده روی رسیدیم خونه یونگی
من:خب بیا اینجا کارت دارم
یونگی:چشم قربان
من:یااا... خب باید یه سری کارارو یاد بگیری
مثل طرز گرفتن چاقو تو دست و خورد کردن
یونگی:باشه
من:استینام بالا زدم
و چاقو رو گرفتم تو دستم... ببین اینطوری باید سبزی هارو خورد کنی
حالا نوبت توعه
یونگی:چاقورو گرفت و دست به کار شد
من:خوبه فقط یکم فشار دستت کمتر کن
با دستام دستاش گرفتم و یه دور انجام دادم
اینطور...
متوجه نگا یونگی رو خودم شدم
یونگی :سرشو انداخت پایین
من:حالا انجام بده
افرین... همینطوری خوبه
چند تا از طرفندای اشپزی یادش دادم و در همون حین ناهار هم اماده می کردم
خب برا امروز کافی
یونگی:اخ... کمرم. .. چه کار خسته کننده ای
من:خندم گرفت.... به همین زودی خسته شدی؟؟!!
یونگی:اره
من:ایگو..
20 دقیقه بعد ناهار حاضر شد
بعد از نهار ظرفارو شستم و خواستم برم که
یونگی:حالا انقدر زود نرو امروز روز تعطیل
من:برنامه ای داری؟
یونگی:نطرت با یه فیلم چیه؟
من:فکر بدیم نیست
یونگی:پس فیلم میبینیم
من:باشه قبوله...
Part 11
انقدر صدای خنده هامون بلند بود که صداش تا اسمونم میرسید
به قدری احساس شادی می کردم که دلم میخواست فارغ از دنیا باشم و فقط بخندم
بعد یه عالمه خندیدن بلاخره یونگی تابو نگه داشت
یونگی:میبینم که خیلی بهت خوش گذشت
من:درحالی که داشتم با دستام اشکام رو که از شدت خندیدن تو چشمام جمع شده بود رو پاک می کردم گفتم هوم... خیلی خوش گذشت
یونگی:لبخند زد
من:یونگی
یونگی:بله..
من:ممنون
یونگی:لبخند دلنشینی به یونهی زد
خب دیگه بهتر نیس بریم خونه؟
من:او.. اره دیگه وقت ناهاره
از پارک خارج شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم
من:میخوام اشپزی یادت بدم
یونگی:داشت اب میخورد که یهو ریختش بیرون
چی؟!
من:اشپزی
یونگی:اما من هیچی از اشپزی بلد نیستم
من:یاد میگیری
یونگی:بیا یه شرط ببندیم اگه من اشپزیم از تو بهتر شد حسودی نکنی
من:قبوله
یونگی:خعلی خوب قبوله
بعد مدتی پیاده روی رسیدیم خونه یونگی
من:خب بیا اینجا کارت دارم
یونگی:چشم قربان
من:یااا... خب باید یه سری کارارو یاد بگیری
مثل طرز گرفتن چاقو تو دست و خورد کردن
یونگی:باشه
من:استینام بالا زدم
و چاقو رو گرفتم تو دستم... ببین اینطوری باید سبزی هارو خورد کنی
حالا نوبت توعه
یونگی:چاقورو گرفت و دست به کار شد
من:خوبه فقط یکم فشار دستت کمتر کن
با دستام دستاش گرفتم و یه دور انجام دادم
اینطور...
متوجه نگا یونگی رو خودم شدم
یونگی :سرشو انداخت پایین
من:حالا انجام بده
افرین... همینطوری خوبه
چند تا از طرفندای اشپزی یادش دادم و در همون حین ناهار هم اماده می کردم
خب برا امروز کافی
یونگی:اخ... کمرم. .. چه کار خسته کننده ای
من:خندم گرفت.... به همین زودی خسته شدی؟؟!!
یونگی:اره
من:ایگو..
20 دقیقه بعد ناهار حاضر شد
بعد از نهار ظرفارو شستم و خواستم برم که
یونگی:حالا انقدر زود نرو امروز روز تعطیل
من:برنامه ای داری؟
یونگی:نطرت با یه فیلم چیه؟
من:فکر بدیم نیست
یونگی:پس فیلم میبینیم
من:باشه قبوله...
۲۴.۳k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.