Gray love
Gray love
Part 10
صبح
از خواب بیدار شدم رفتم تو اشپزخونه و یه چیزی خوردم ،لباسام پوشیدم و از خونه زدم بیرون هوا داشت کم کم گرم می شد و فقط 15 روز تا تموم شدن فصل زمستون مونده بود
چشمام بستم نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم نسیم خنکی که میومد وارد ریه هام بشه
تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم و بعد برم همون پارک همیشگی
داشتم قدم میزدم که یه دختر بچه صدام زد
سرمو برگردوندم
دختر بچه:ب.. ببخشید خانوم میشه کمکم کنید
با حالت گریه
من:او... حتما عزیزم چی شده؟ چرا گریه میکنی.
دختر بچه:ما.. هق مامانم هق.. گم کردم
من:رو زانو هام نشستم تا همقدش بشم با دستام اشکاش پاک کردم و گفتم:گریه نکن عزیزم من کمکت میکنم مامانت پیدا کنی باشه؟!
دختر بچه:م.. ممنون هق..
من:افرین دختر خوب
خب بگو ببینم اسمت چیه
دختر بچه:اسمم چانگ دو
من:چه اسم قشنگی خب شماره ای از مامان یا بابات داری؟
دختر بچه:شماره؟!! ... نه نمیدونم
من:اشکال نداره الان زنگ میزنیم اقا پلیسه تا کمکمون کنه.. خب؟
دختر بچه:ه.. هوم
من:زنگ زدم به پلیس و مشخصات چانگدو دادم
حدودا یه 30 دقیقه ای وایسادم که دیدم یه ماشین اومد و یه خانوم ازش پیاده شد و بدو بدو اومد سمت چانگدو و بغلش کرد
چانگ دو:مامانی..... هق.. دلم.. برات تنگ شده بود
خانوم:منم همینطور عزیزم... اخه تو کجا رفته بودی خیلی نگرانت شدم
بعد چند دقیقه از چانگدو جدا شد
خانوم:خیلی مچکرم خانوم نمیدونم چطور باید ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود که چه بلایی سر دخترم میومد
من:خواهش می کنم من کاری نکردم
خوشحالم که پیداش کردید
خانوم:بازم خیلی مچکرم شما لطف بزرگی بهم کردید
من:لبخند زدم و گفتم وظیفم بود
و بعد از چانگ دو و مادرش خداحافظی کردم و به سمت پارک حرکت کردم
بعد 10 مین پیاده روی رسیدم
مثل همیشه خلوت بود
طبق عادت همیشگیم رو همون تاب قرمز رنگ نشستم
و به خاطره های خوبم فکر کردم این دفع برخلاف دفعه های قبل گریه و بغض سراغم نیومدن بلکه یه حس خوب سراغم اومد یه حس متفاوت یه حس امید به زندگی
سرم پایین بود که یه نفر جلو وایساد
سرم اوردم بالا و با چهره یونگی مواجه شدم
یونگی:لبخندی زد و گفت بدون من اومدی؟
من:خندیدم... او ببخشید اقای مین نمیدونستم باید قبل از بیرون رفتنم هم بهتون اطلاع بدم
یونگی:من کی اینو گفتم... و خندید
من:از خندش خندم گرفت وقتی میخندید خیلی کیوت میشد یه لحظه واقعا احساس کردم دلم براش رفت
یونگی:میخوای تاب سواری کنی؟
من:داری شوخی میکنی دیگه؟
یونگی:نه کاملا جدیم اماده باش.... 1..2
من:نه.. نه... خواهش میکنم نکن یونگی....
یونگی:3 ... و محکم هولم داد
من:یونگی........
اولش تودلم خالی شد و یه حس عجیبی بود اما
بعد چند ثانیه احساس کردم دارم پرواز میکنم و ازادم درست مثل یه پرنده
شروع کردم به خندیدم
یونگی هولم می داد و من میخندیدم
اون پارک ساکت و خلوت حالا با صدای خنده های ما پر شده بود
اسلاید دوم وسوم: استایل یونهی و یونگی
Part 10
صبح
از خواب بیدار شدم رفتم تو اشپزخونه و یه چیزی خوردم ،لباسام پوشیدم و از خونه زدم بیرون هوا داشت کم کم گرم می شد و فقط 15 روز تا تموم شدن فصل زمستون مونده بود
چشمام بستم نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم نسیم خنکی که میومد وارد ریه هام بشه
تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم و بعد برم همون پارک همیشگی
داشتم قدم میزدم که یه دختر بچه صدام زد
سرمو برگردوندم
دختر بچه:ب.. ببخشید خانوم میشه کمکم کنید
با حالت گریه
من:او... حتما عزیزم چی شده؟ چرا گریه میکنی.
دختر بچه:ما.. هق مامانم هق.. گم کردم
من:رو زانو هام نشستم تا همقدش بشم با دستام اشکاش پاک کردم و گفتم:گریه نکن عزیزم من کمکت میکنم مامانت پیدا کنی باشه؟!
دختر بچه:م.. ممنون هق..
من:افرین دختر خوب
خب بگو ببینم اسمت چیه
دختر بچه:اسمم چانگ دو
من:چه اسم قشنگی خب شماره ای از مامان یا بابات داری؟
دختر بچه:شماره؟!! ... نه نمیدونم
من:اشکال نداره الان زنگ میزنیم اقا پلیسه تا کمکمون کنه.. خب؟
دختر بچه:ه.. هوم
من:زنگ زدم به پلیس و مشخصات چانگدو دادم
حدودا یه 30 دقیقه ای وایسادم که دیدم یه ماشین اومد و یه خانوم ازش پیاده شد و بدو بدو اومد سمت چانگدو و بغلش کرد
چانگ دو:مامانی..... هق.. دلم.. برات تنگ شده بود
خانوم:منم همینطور عزیزم... اخه تو کجا رفته بودی خیلی نگرانت شدم
بعد چند دقیقه از چانگدو جدا شد
خانوم:خیلی مچکرم خانوم نمیدونم چطور باید ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود که چه بلایی سر دخترم میومد
من:خواهش می کنم من کاری نکردم
خوشحالم که پیداش کردید
خانوم:بازم خیلی مچکرم شما لطف بزرگی بهم کردید
من:لبخند زدم و گفتم وظیفم بود
و بعد از چانگ دو و مادرش خداحافظی کردم و به سمت پارک حرکت کردم
بعد 10 مین پیاده روی رسیدم
مثل همیشه خلوت بود
طبق عادت همیشگیم رو همون تاب قرمز رنگ نشستم
و به خاطره های خوبم فکر کردم این دفع برخلاف دفعه های قبل گریه و بغض سراغم نیومدن بلکه یه حس خوب سراغم اومد یه حس متفاوت یه حس امید به زندگی
سرم پایین بود که یه نفر جلو وایساد
سرم اوردم بالا و با چهره یونگی مواجه شدم
یونگی:لبخندی زد و گفت بدون من اومدی؟
من:خندیدم... او ببخشید اقای مین نمیدونستم باید قبل از بیرون رفتنم هم بهتون اطلاع بدم
یونگی:من کی اینو گفتم... و خندید
من:از خندش خندم گرفت وقتی میخندید خیلی کیوت میشد یه لحظه واقعا احساس کردم دلم براش رفت
یونگی:میخوای تاب سواری کنی؟
من:داری شوخی میکنی دیگه؟
یونگی:نه کاملا جدیم اماده باش.... 1..2
من:نه.. نه... خواهش میکنم نکن یونگی....
یونگی:3 ... و محکم هولم داد
من:یونگی........
اولش تودلم خالی شد و یه حس عجیبی بود اما
بعد چند ثانیه احساس کردم دارم پرواز میکنم و ازادم درست مثل یه پرنده
شروع کردم به خندیدم
یونگی هولم می داد و من میخندیدم
اون پارک ساکت و خلوت حالا با صدای خنده های ما پر شده بود
اسلاید دوم وسوم: استایل یونهی و یونگی
۴۶.۸k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.