همین حوالی، دختری را میشناسم؛
همین حوالی، دختری را میشناسم؛
با آن لباس سپید و خرمن موهای بلند
که برای گل های سنجاقکی از تو میگوید
با این حال با گل های بهاری قراری گذاشته است؛
تمرین انتظار را..
این دختر!
دیگر نه آفتاب گرمش میکند و نه دیوان شاملو آرام
تنها رویای آمدن دوباره ی تو،
درهجوم آرامش عطرناب گل ها،
مونس روز های همیشه تار او است
او راز دوست داشتن های پنهانی را نمیفهمد
تنهایی پرسه زدن،در دشت های بی انتهای این دنیای عجیب را نمیفهمد
تنها صدای انتظار همیشه جاودان دل ها را میشنود
گاهی باید بروی به سویش
همان دختری که زیر آسمان آبی قلب ها،محتاج نگاه جادوییت است
همان که در گذر لنگ لنگان زمان،قانع به اصطکاک سایه هایتان است
میبینی آرام دل
همین که بیایی و از کنارم رد بشوی کافیست
گاهی باید بیایی به سویم
به سوی این دختر ..
این دختر!..
انگار منم..!
با آن لباس سپید و خرمن موهای بلند
که برای گل های سنجاقکی از تو میگوید
با این حال با گل های بهاری قراری گذاشته است؛
تمرین انتظار را..
این دختر!
دیگر نه آفتاب گرمش میکند و نه دیوان شاملو آرام
تنها رویای آمدن دوباره ی تو،
درهجوم آرامش عطرناب گل ها،
مونس روز های همیشه تار او است
او راز دوست داشتن های پنهانی را نمیفهمد
تنهایی پرسه زدن،در دشت های بی انتهای این دنیای عجیب را نمیفهمد
تنها صدای انتظار همیشه جاودان دل ها را میشنود
گاهی باید بروی به سویش
همان دختری که زیر آسمان آبی قلب ها،محتاج نگاه جادوییت است
همان که در گذر لنگ لنگان زمان،قانع به اصطکاک سایه هایتان است
میبینی آرام دل
همین که بیایی و از کنارم رد بشوی کافیست
گاهی باید بیایی به سویم
به سوی این دختر ..
این دختر!..
انگار منم..!
۷۰۳
۰۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.