یک روز رویایی
پارت ۴۴🍷
لیا:فلیکسه
گوشیو جواب داد
لیا:الو..سلام...اره..نه قرار بود امروز بیایم ولی خب دوباره بابا با سهام دار ها قرار گذاشت...اره الان حتمن ت جلسس ک جواب نمیده...نمیدونم گفت جونگ کوک چون اینجاست یه بار دیگه جلسه رو برگذار کنیم...اره جونگ کوک با ا.ت الان اینجان..الو..الو....چرا قطع کرد؟
رسیدیم ب ویلا..داشتیم از حیاط رد میشدیم ک دیدم جونگ کوک و عموش با چند نفر دیگه دارن صحبت میکنن..جونگ کوک یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد..رفتیم داخل نشستیم رو مبل..(ساعت یه ربع ۸ بود)
با لیا شروع کردیم ب درست کردن شام..جلسشون تموم شد و اومدن داخل تا شام بخوریم
(ساعت ۱۰)
بعد شام نشسته بودم و باهم صحبت میکردیم..جونگ کوک و عموش راجب جلسه امروز صحبت میکردن..منو لیا هم فقط همو نگاه میکردیم تا اینکه یه پیام برای لیا اومد و لیا بلند شد رفت بیرون..بعد چند مین برگشت و پاش گیر کرد ب مبل و افتاد زمین
هوانگ:لیا حالت خوبه؟
لیا:اخخ پام درد میکنه
رفتم کمکش کردم بلند شد و گذاشتمش رو مبل
لیا:ا.ت فراموش کردم گوشیمو روی میز داخل حیاط جا گذاشتم..میشه برام بیاریش؟
ا.ت:باشه
رفتم ت حیاط و گوشیش رو از روی میز ورداشتم و خاستم برم ک صدای اشنایی ب گوشم رسید
فلیکس:ا.ت
ا.ت:ت اینجا چیکار میکنی؟
فلیکس:وقتی فهمیدم اومدین سریع راه افتادم
ا.ت:اها..خب..خب بیا داخل
فلیکس:نه نمیتونم..فقط اومدم ترو ببینم
چشماش برق میزد...از شادی
دست کرد ت جیبش و یه گردنبند رو دراورد
فلیکس:اینو برا ت خریدم
با لبخند اومد طرفم و گردنبندو انداخت گردنم و چند قدم رفت عقب
فلیکس:خیلی بهت میاد
گردنبند طرح ماه و ستاره بود
ا.ت:خیلی قشنگه
انگار یه چیزی توجه فلیکس رو جلب کرد
فلیکس:اون جای کبودی چیه رو گردنت؟
سریع با یقه ی لباسم پوشوندمش
ا.ت:چیزی نیست
با لبخند سرشو انداخت پایین
فلیکس:اها..فهمیدم..بهت تبریک میگم جئون ا.ت..ب خانواده ی ما خوش اومدی
سرشو بالا گرفت..هنوزم چشماش زیر نور ماه میدرخشید ولی نه از خوشحالی..اشک هایی ک ت چشماش بود باعث درخشش شده بود
جونگ کوک از داخل صدام زد
جونگ کوک:ا.ت کجایی بیا دیگ
ا.ت:اومدم
فلیکس:من میرم..فقط میخاستم ترو ببینم ک دیدم
وقتی پلک زد قطره ی اشکش از گونش لیز خورد و افتاد پایین
چند قدم رفت و برگشت طرفم
فلیکس:راستی..فردا برمیگردم فرانسه..پروازم ساعت ۵ عصره..خوشحال میشم برای اخرین بار بیای فرودگاه دیدنم
هیچی نگفتم و رفت
(یک سال بعد)
(ویو جونگ کوک)
از خوشحالی دستای ا.تو محکم گرفته بودم..در اتاق باز شد و پرستار با بچه اومد داخل
پرستار:بهتون تبریک میگم بچه پسره
و اورد گذاشت بغل ا.ت تا شیر بخوره
پرستار:اسمشو چی میزارید؟
جونگ کوک: چون فامیلی من جئونه....جئون سول..یعنی استوار در دنیا
.
.
.
پارت بعدی پارت اخره الان میزارمش💜
لیا:فلیکسه
گوشیو جواب داد
لیا:الو..سلام...اره..نه قرار بود امروز بیایم ولی خب دوباره بابا با سهام دار ها قرار گذاشت...اره الان حتمن ت جلسس ک جواب نمیده...نمیدونم گفت جونگ کوک چون اینجاست یه بار دیگه جلسه رو برگذار کنیم...اره جونگ کوک با ا.ت الان اینجان..الو..الو....چرا قطع کرد؟
رسیدیم ب ویلا..داشتیم از حیاط رد میشدیم ک دیدم جونگ کوک و عموش با چند نفر دیگه دارن صحبت میکنن..جونگ کوک یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد..رفتیم داخل نشستیم رو مبل..(ساعت یه ربع ۸ بود)
با لیا شروع کردیم ب درست کردن شام..جلسشون تموم شد و اومدن داخل تا شام بخوریم
(ساعت ۱۰)
بعد شام نشسته بودم و باهم صحبت میکردیم..جونگ کوک و عموش راجب جلسه امروز صحبت میکردن..منو لیا هم فقط همو نگاه میکردیم تا اینکه یه پیام برای لیا اومد و لیا بلند شد رفت بیرون..بعد چند مین برگشت و پاش گیر کرد ب مبل و افتاد زمین
هوانگ:لیا حالت خوبه؟
لیا:اخخ پام درد میکنه
رفتم کمکش کردم بلند شد و گذاشتمش رو مبل
لیا:ا.ت فراموش کردم گوشیمو روی میز داخل حیاط جا گذاشتم..میشه برام بیاریش؟
ا.ت:باشه
رفتم ت حیاط و گوشیش رو از روی میز ورداشتم و خاستم برم ک صدای اشنایی ب گوشم رسید
فلیکس:ا.ت
ا.ت:ت اینجا چیکار میکنی؟
فلیکس:وقتی فهمیدم اومدین سریع راه افتادم
ا.ت:اها..خب..خب بیا داخل
فلیکس:نه نمیتونم..فقط اومدم ترو ببینم
چشماش برق میزد...از شادی
دست کرد ت جیبش و یه گردنبند رو دراورد
فلیکس:اینو برا ت خریدم
با لبخند اومد طرفم و گردنبندو انداخت گردنم و چند قدم رفت عقب
فلیکس:خیلی بهت میاد
گردنبند طرح ماه و ستاره بود
ا.ت:خیلی قشنگه
انگار یه چیزی توجه فلیکس رو جلب کرد
فلیکس:اون جای کبودی چیه رو گردنت؟
سریع با یقه ی لباسم پوشوندمش
ا.ت:چیزی نیست
با لبخند سرشو انداخت پایین
فلیکس:اها..فهمیدم..بهت تبریک میگم جئون ا.ت..ب خانواده ی ما خوش اومدی
سرشو بالا گرفت..هنوزم چشماش زیر نور ماه میدرخشید ولی نه از خوشحالی..اشک هایی ک ت چشماش بود باعث درخشش شده بود
جونگ کوک از داخل صدام زد
جونگ کوک:ا.ت کجایی بیا دیگ
ا.ت:اومدم
فلیکس:من میرم..فقط میخاستم ترو ببینم ک دیدم
وقتی پلک زد قطره ی اشکش از گونش لیز خورد و افتاد پایین
چند قدم رفت و برگشت طرفم
فلیکس:راستی..فردا برمیگردم فرانسه..پروازم ساعت ۵ عصره..خوشحال میشم برای اخرین بار بیای فرودگاه دیدنم
هیچی نگفتم و رفت
(یک سال بعد)
(ویو جونگ کوک)
از خوشحالی دستای ا.تو محکم گرفته بودم..در اتاق باز شد و پرستار با بچه اومد داخل
پرستار:بهتون تبریک میگم بچه پسره
و اورد گذاشت بغل ا.ت تا شیر بخوره
پرستار:اسمشو چی میزارید؟
جونگ کوک: چون فامیلی من جئونه....جئون سول..یعنی استوار در دنیا
.
.
.
پارت بعدی پارت اخره الان میزارمش💜
۱۰.۹k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.