dont walk away

هیچ وقت قرار نبود قصه ای شکل بگیره؛ نه بین دیوار های مرمری، نه بین شیشه های خاک خورده!
قرار نبود لمسی باشه، یا حتی یه نگاه...
اما سرنوشت، بر اساسِ "قول و قرار" های روی کاغذ پیش نمیره.
لب‌های بسته، نگاه‌های خنثی، گام‌هایی که حتی کف چوبیِ اتاق هم زیرشان صدایی دَر نمیکرد؛
او همیشه بی صدا کار میکرد. حرفی نمیزد... نه با خودش و نه با خدمتکار های دیگر آن عمارت؛ فقط گاهی برای تشکر لب هایش را از هم فاصله میداد.
روز و شبش را آنجا میگذراند، راضی بود... به چیز بیشتری نیاز نداشت؛ همین که سقفی بود که زیرِ آن از خیسی باران در امان باشد و اندکی پول جمع کند، کافیَش بود.
تنها چیزی که از صاحبِ آن عمارت می‌دانست یک اسم بود، "لی فلیکس"، که البته حق نداشت اسم کوچکش را به زبان بیاورد. زیاد او را نمیدید، چرا که جنابِ لی اکثر اوقات را در بیرون یا درونِ چارچوب اتاقش سپری می‌کرد.
اما خبر نداشت که هر شب، چشمی از لای درز در و یا پشتِ مانیتورِ دوربین ها او را دید میزند...
••
برای او اتاقِ کوچک زیر شیروانی جایی بود که زیرِ پتو میرفت و پلک هایش را روی هم می‌گذاشت.
قدم هایش را آرام برداشت، از پله ها بالا رفت و راهروی باریک را رد کرد؛ پایش را روی اولین پله گذاشت که صدایی قدم بعدیش را متوقف کرد.
÷ چرا دوباره تا دیروقت بیدار موندی؟
برگشت، اما نگاهش به کفش های کهنه‌اش دوخته شده بود.
× متاسفم که بیدارتون کردم
÷ لازم نیست متاسف باشی، من همیشه تا این وقت شب بیدارم...
سکوت چند ثانیه ای بینشون موج میزد...
÷ البته اگه تو زودتر به استراحت بری، دیگه دلیلی برای بیدار موندن ندارم.
دختر شوک شد، حرفی برای گفتن نداشت. پس فقط تعظیم کوتاهی کرد؛ و دوباره زیر لب و آهسته تاسفش رو ابراز کرد و قدمِ دیگه ای ری پله بعدی گذاشت.
÷ قراره بازم با سکوتت اینجا رو ترک کنی؟و فقط ردی از عطر تنت باقی‌ بمونه؟
÷ تو... واقعا متوجهِ احساس نمیشی؟
همونطور که پشتش به اون مرد بود، آهسته لب زد؛
× من... فقط یه خدمتکارم قربان.
مرد جلو تر رفت، میخواست حرفی بزنه...
با اینکه نمی‌دونست جوابی می‌شنوه یا نه، اما دیگه نمی‌تونست سکوت کنه.
÷امشب... اگه فقط سکوت کنی من میرم و میفهمم که قلبت خالی از هر احساسی نسبت به منه
÷اما اگه فقط یه کلمه بگی... میمونم[مکثی کرد] و دیگه متوقف نمیشم
مرد آهسته آهسته از او فاصله گرفت...
دختر نگاهش را پایین انداخت. لب‌هایش می لرزیدند. نه از ترس و نه از تردید. بلکه از عمقی که توی این لحظه شکل گرفته بود.
و فقط یک کلمه از دهانش خارج شد؛
× نرو
و همین، برای آغازِ تمام ناگفته‌ها، کافی بود.

•end•

#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
دیدگاه ها (۲۶)

late Hours, quiet Hearts

among the waves

HOT photo!

one day it will just a memory:)

( گناهکار ) ۸۰ part جیمین بازو های همسرش رو فشرد و گفت : به ...

پارت : ۴۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط