فیک(خواهر ناتنی من) پارت ۸

[ویو کوک]
ا‌ت : اجومااا
اجوما : بله(لبخند)
ا‌ت : گشنمهههه
اجوما : باشه باشه دختر، چی میخوای حالا.
ا‌ت : شیرموز و کیک، واسه کوکم بیار.
اجوما : باشه(لبخند)
اجوما : ا‌ت، با کوک برو تو اتاقت تا من براتون اینا رو بیارم.
ا‌ت : باشه
با ا‌ت رفتم طبقه بالا که ا‌ت...
[ویو ا‌ت]
رفتیم بالا، در اتاقم رو باز کردم و با دیدن کسی که تو اتاقم بود خشکم زد، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم اون داداشم بود، تهیونگ همون داداشی که الان ۶ ساله که ندیدمش اون وقتی ۱۰ ساله بودم رفت فرانسه و الان خیلی یهویی در اتاقم رو باز کردم و دیدم تو اتاقه...
ا‌ت : د..دادش(بغض)
[ویو تهیونگ فلش بک به پریروز]
وقتی از بابا شنیدم که میخواد دوباره ازدواج کنه خوشحال شدم از طرفی هم دلم واسه ملکم تنگ شده بود و تصمیم گرفتم سوپرایزش کنم، به جیمین گفتم کارای سفر رو ردیف کنه و خودم هم رفتم خرید واسه ملکه کوچولوم یکم چیز میز بخرم‌.
<ویو خونه مجردی تهیونگ و جیمین>
جیمین : ته منم میخوام باهات بیام.
تهیونگ : بلیط گرفتی؟
جیمین : اره‌، همش اوکیه فقط اینکه تو چرا بعد ۶ سال امروز نصمیم گرفتی برگردی کره؟
تهیونگ : دلم واسه ملکه کوچولوم تنگ شده.
جیمین : اوکی، ولی ته یه مسئله پیش اومده...البته که واسه ۶ سال پیشه.
تهیونگ : خوب...
جیمین : هوفف خونه تو کره ندارم بابام هم رام نمیده بخاطر جریان ۶ سال پیش میخواستم اگه می...
تهیونگ : جیمین حاشیه نرو اوکیه دیگه خونه خودته.
جیمین : دادای خودمی، راستی به ا‌ت خانم گفتی یا میخوای سوپرایزش کنی؟
تهیونگ : نه بزار خودش بفهمه.
جیمین : اوکی فردا ساعت ۶ پرواز به کره ست من برم بخوابم.
تهیونگ : هوم.
[فردا ویو تهیونگ]
آماده شدیم و رفتیم و حدود ساعت ۸ شب فرداش تو هواپیما بودیم، بعدشم هتل گرفتیم و فردای اون روز حدود ساعت ۳ بعداز ظهر منو جیمین بعد ۶ سال رفتیم خونه مون با کمک بادیگاردا وسایلامون رو برداشتیم و رفتم تو
آجوما داشت تو آشپز خونه غذا درست میکرد که...
تهیونگ : سلام آجوما(با لبخند)
[ویو آجوما]
داشتم غذا درست میکردم که یه صدای آشنا شنیدم ت‌..تهیونگ بود
جیمین : سلام آجوما خوب هستین؟
و جیمین باورم نمیشد با تعجب برگشتم سمتشون که شکم برطرف شد اون تهیونگ بود و جیمین چقدر بزرگ و بالغ شده بودن.
اجوما : ت..تهیونگ خودتی؟
تهیونگ : بله و اینم جیمینه.(لبخند)
جیمین : اووو نگید که منو یادتون رفته (خنده)
اشک شوقم نزدیک بود بریزه که خودم رو جمع کردم و گفتم : خواهرت خیلی منتظرت بود باور نمی کنی چقدر دلش واستون تنگ شده بود زود باش برو پیشش.(نکته : جیمین وقتی ا‌ت کوچولو تر بوده مثل داداشش بوده)

ادامه دارد‌.....
دیدگاه ها (۲۱)

فیک(خواهر ناتنی من) پارت ۹

فیک(خواهر ناتنی من) پارت ۷

فیک(خواهر ناتنی من) پارت۶

پارت ۶۱ فیک ازدواج مافیایی

پارت 8 جونگکوک:وایسا ا/ت: بله جونگکوک: هیچی برو ا/ت: وا چشه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط