شبی در ماه رمضان در عالم خواب دیدم در خانه را کسی می زن

☀️شبی در ماه رمضان در عالم خواب دیدم در خانه را کسی می زند. با خودم گفتم ما که کسی را دعوت نکرده بودیم؛ این وقت شب چه کسی است؟! آقایی که قد رشید و صورت نورانی داشت جلوی در با بچه‌ای در بغل ایستاده بود.

☀️گفت : «این دختر کوچولو ریحانه فرزند محمد است.» گفتم : «پسر من مجرد بود.» گفت: «پشت سرت را نگاه کن.»
برگشتم؛ انتظار داشتم اتاق های خانه خودمان را ببینم، اما دشت وسیع و سرسبز و پر درختی دیدم که از وسط آن یک قصر سفید و بلورین بالا آمده بود.

☀️آقا گفت: «آن قصر خانه ی پسر شهید شماست. او زنده است و پیش اولیای خداست.»
از خواب بلند شدم. وضو گرفتم و قرآن را گشودم. خدا شاهد است که این آیه آمد: «وَلا تَحسَبَنَّ الّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَلْ اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرزَقون.»

#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۲)

☀️روزها به سختی می گذشت. تابستان داغ ١٩۴۶ میلادی رسید؛ من و ...

🌷شبی در ماه رمضان در عالم خواب دیدم در خانه را کسی می زند. ب...

☀️بچه ها که بزرگتر شدند، شیطنت هایشان کمتر شد. حتی محمد که ا...

☀️مهاجر سرزمین آفتاب" به کوشش "حمید حسام"و "مسعود امیرخانی" ...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط