شاهنامه ۲۱
#شاهنامه #۲۱
#زال وردابه
کابل قصر مهراب دخترش رودابه و همسرش سیندخت آنجا بودند. سیندخت پرسید : پسر سام چه جور مردی است؟ مهراب گفت : در جهان پهلوانی چون او نیست اگرچه مویش سپید است ولیکن از مردی او همین بس که نهنگ را از پا در می آورد.رودابه وقتی این سخنان را شنید برافروخت و سرخ شد و دلش پر از مهر زال گشت پس رودابه به رازدارانش گفت: که من دلم پر از مهر زال شده و کسی راز من را نمی داند جز شما. پس چاره ای بسازید و درمان دردم کنید . کنیزکان و دلتنگ گفتند
کنیزان گفتند : ما می رویم و با حیله ای او را نزد تو می آوریم. لشکرگاه زال لب آب بود . زال آنسوی رود نشسته بود که ناگاه کنیزان را دید و پرسید : آنها کیستند ؟ گفتند کنیزکان رودابه هستند که برایش گل می چینند . پس او از جا جست و به آن طرف رود رفت کمان به دست گرفت و مهیای شکار شد . مرغی زد و غلامش دوید تا مرغ را بیاورد. در آنجا با کنیز رودابه همسخن شد . کنیز از ارباب او سؤال کرد و غلام گفت: این مرد فرزند سام شاه نیمروز است که مانند و همتایی ندارد . کنیز خندید و گفت :مهراب ماهرویی در سرایش دارد ما به اینجا آمدیم تا بلکه به یک ترتیبی این دو را همسر یکدیگر کنیم. غلام خندان بازگشت. زال پرسید :چه گفت که شاد شدی ؟ او همه ماجرا را به زال گف . زال به نزد کنیزکان رفت و گفت : چاره چیست ؟ چگونه می توانم نزد رودابه روم ؟ گفتند: ما می رویم و درباره تو با رودابه سخن می گوییم اگر پذیرفت تو را به نزد او می بریم. کنیزان نزد رودابه رفتند و ماجرا را شرح دادند. رودابه خوشحال شد و گفت : شبانه به سوی زال بروید و او را نزد من دعوت کنید. وقتی هوا تاریک شد و در اتاق را بستند کنیز رودابه نزد زال رفت و او را به سوی کاخ آورد . رودابه بر روی بام آمد و وقتی از دور زال را دید به او درود فرستاد و خوشامد گفت. زال وقتی آن نگار زیبارو را دید در فکر چاره ای بود که به بالای بام برود . رودابه مویش را گشود و چون کمندی آن را به نزد زال انداخت . بگیر این سیه گیسو از یک سویم ز بهر تو باید همی گیسویم بدان پرورانیدم این تار را که تا دستگیری کند یار را زال متعجب شد و مویش را بوسید و گفت : این انصاف نیست . پس کمندی یافت و با آن نزد پریرخ آمد
. صبح روز بعد زال بزرگان و موبدان را فراخواند و بعد از مدح یزدان گفت. من در غم عشق دختر مهراب می سوزم. اگر منوچهر این سخن بشنود از من ناخرسند می شود . شما موبدان چه چاره ای می دانید ؟ موبدان گفتند : نامه ای به سام بنویس و از او کمک بخواه تا شاید نامه ای به شاه بنویسد . شاه از رای سام سرنمی پیچد . پس زال نامه ای به پدرش نوشت و راز دل با او در میان نهاد . سام پس از خواندن نامه ناراحت شد و موبدان را فراخواند و خواست تا طالع آنها را ببیند
#زال وردابه
کابل قصر مهراب دخترش رودابه و همسرش سیندخت آنجا بودند. سیندخت پرسید : پسر سام چه جور مردی است؟ مهراب گفت : در جهان پهلوانی چون او نیست اگرچه مویش سپید است ولیکن از مردی او همین بس که نهنگ را از پا در می آورد.رودابه وقتی این سخنان را شنید برافروخت و سرخ شد و دلش پر از مهر زال گشت پس رودابه به رازدارانش گفت: که من دلم پر از مهر زال شده و کسی راز من را نمی داند جز شما. پس چاره ای بسازید و درمان دردم کنید . کنیزکان و دلتنگ گفتند
کنیزان گفتند : ما می رویم و با حیله ای او را نزد تو می آوریم. لشکرگاه زال لب آب بود . زال آنسوی رود نشسته بود که ناگاه کنیزان را دید و پرسید : آنها کیستند ؟ گفتند کنیزکان رودابه هستند که برایش گل می چینند . پس او از جا جست و به آن طرف رود رفت کمان به دست گرفت و مهیای شکار شد . مرغی زد و غلامش دوید تا مرغ را بیاورد. در آنجا با کنیز رودابه همسخن شد . کنیز از ارباب او سؤال کرد و غلام گفت: این مرد فرزند سام شاه نیمروز است که مانند و همتایی ندارد . کنیز خندید و گفت :مهراب ماهرویی در سرایش دارد ما به اینجا آمدیم تا بلکه به یک ترتیبی این دو را همسر یکدیگر کنیم. غلام خندان بازگشت. زال پرسید :چه گفت که شاد شدی ؟ او همه ماجرا را به زال گف . زال به نزد کنیزکان رفت و گفت : چاره چیست ؟ چگونه می توانم نزد رودابه روم ؟ گفتند: ما می رویم و درباره تو با رودابه سخن می گوییم اگر پذیرفت تو را به نزد او می بریم. کنیزان نزد رودابه رفتند و ماجرا را شرح دادند. رودابه خوشحال شد و گفت : شبانه به سوی زال بروید و او را نزد من دعوت کنید. وقتی هوا تاریک شد و در اتاق را بستند کنیز رودابه نزد زال رفت و او را به سوی کاخ آورد . رودابه بر روی بام آمد و وقتی از دور زال را دید به او درود فرستاد و خوشامد گفت. زال وقتی آن نگار زیبارو را دید در فکر چاره ای بود که به بالای بام برود . رودابه مویش را گشود و چون کمندی آن را به نزد زال انداخت . بگیر این سیه گیسو از یک سویم ز بهر تو باید همی گیسویم بدان پرورانیدم این تار را که تا دستگیری کند یار را زال متعجب شد و مویش را بوسید و گفت : این انصاف نیست . پس کمندی یافت و با آن نزد پریرخ آمد
. صبح روز بعد زال بزرگان و موبدان را فراخواند و بعد از مدح یزدان گفت. من در غم عشق دختر مهراب می سوزم. اگر منوچهر این سخن بشنود از من ناخرسند می شود . شما موبدان چه چاره ای می دانید ؟ موبدان گفتند : نامه ای به سام بنویس و از او کمک بخواه تا شاید نامه ای به شاه بنویسد . شاه از رای سام سرنمی پیچد . پس زال نامه ای به پدرش نوشت و راز دل با او در میان نهاد . سام پس از خواندن نامه ناراحت شد و موبدان را فراخواند و خواست تا طالع آنها را ببیند
۱۰.۹k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.