پارت
پارت۳
رمان:گرگ و میش
یهو به خودم اومدم
مدت طولانی به چشای هم زل زده بودیم خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین و سرجام ایستادم
مامان رفت داخل پذیرایی که با خانم عرب زاده خش آمد گویی کنه
کل خانواده کنار هم بودند کسی هم متوجه این نگاه های خیره ما دو تا نبود کلا عادی بود براشون اخه حتی فکرشو هم نمیکردند ما عاشق هم بشیم و یه حسایی داشته باشیم و بحث به ناکجا ها کشیده بشه ...!
جدا از اینا تو دوران بچگی همو شناخته بودیم و صمیمی شدیم اونقد این صمیمیت زورش رسیده بوده که شوق دیدنش رو تا به امروز نگه داشته
....
از شدت خجالت نمیتونم لب بزنم و بگم خوش اومدید آقای علی
سرمو آروم بالا آوردم دیدم با یک قدم نزدیکم شده و حالا کنارم ایستاده و داره نگاهم میکنه دستاش تو جیبش بود و با همون لبخند همیشگیش یه طور خاص نگاهم میکرد
قلبم یهو ریخت...
بازم مات شدم ماته مات :)
بعد چند دقیقه علی خودش بحث رو باز کرد و لب زد
علی: خوبی نرجس؟
_مثلا داشت حالم رو میپرسید !؟؟
با خجالت و هول و ولا گفتم
نرجس:آره ،توخوبی!؟
نمیدونم چم بود
هیچی نگفت پاسخی نداد فقط داشت نگاهم میکرد
سعی میکرد نزدیکم بشه اونم جلوی دایی هام و مامانم و بقیه ؟!
زود چرخیدم سمت اتاق پذیرایی که مهمونا بودند
اول به خانم بزرگ عرب زاده که
زن با تکبر و استقامتی بود
سلام کردم و دست دادم
بغلم کرد و بوسید وگفت: به به نرجس خانوم حالت چطوره؟
منم خوبمی گفتم و بعد رفتم کنار مامان نشستم و سرمو انداختم پایین
همگی گرم صحبت بودند و میگفتند و میخندیدند
حوصلم سر رفته بود گوشیمو از جیبم در آوردم سرگرم دیدن کلیپ های آموزشی تو اینستا شدم
دیدم علی هم از عمد کنارم عبور کرد و نشست کنار مامانش عجیب بود ولی توجه نکردم خب مگه چیه :///
هنوز دو دقیقه نشده بود کلافه دستی کشید تو موهاش و عصبیت نگاهم میکرد
چرا انقد بد نگاهم میکنه پسره از خود راضی خود درگیر :/!
به من چه!
دوباره سرگرم گوشیم شدم
دید که من توجه ای نمیکنم و برام مهم نیست طاقتش سر اومد و آخرش
از شدت کنجکاوی بلندشد که مثلاً بره اتاق خواب و اومد کنارم ایستاد و زیر چشمی با جدیت نگاهی به صفحه گوشیم کرد وقتی دید زدناش تموم شد
رفت طبقه بالا تو اتاق خواب و در رو محکم کوبید
رمان:گرگ و میش
یهو به خودم اومدم
مدت طولانی به چشای هم زل زده بودیم خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین و سرجام ایستادم
مامان رفت داخل پذیرایی که با خانم عرب زاده خش آمد گویی کنه
کل خانواده کنار هم بودند کسی هم متوجه این نگاه های خیره ما دو تا نبود کلا عادی بود براشون اخه حتی فکرشو هم نمیکردند ما عاشق هم بشیم و یه حسایی داشته باشیم و بحث به ناکجا ها کشیده بشه ...!
جدا از اینا تو دوران بچگی همو شناخته بودیم و صمیمی شدیم اونقد این صمیمیت زورش رسیده بوده که شوق دیدنش رو تا به امروز نگه داشته
....
از شدت خجالت نمیتونم لب بزنم و بگم خوش اومدید آقای علی
سرمو آروم بالا آوردم دیدم با یک قدم نزدیکم شده و حالا کنارم ایستاده و داره نگاهم میکنه دستاش تو جیبش بود و با همون لبخند همیشگیش یه طور خاص نگاهم میکرد
قلبم یهو ریخت...
بازم مات شدم ماته مات :)
بعد چند دقیقه علی خودش بحث رو باز کرد و لب زد
علی: خوبی نرجس؟
_مثلا داشت حالم رو میپرسید !؟؟
با خجالت و هول و ولا گفتم
نرجس:آره ،توخوبی!؟
نمیدونم چم بود
هیچی نگفت پاسخی نداد فقط داشت نگاهم میکرد
سعی میکرد نزدیکم بشه اونم جلوی دایی هام و مامانم و بقیه ؟!
زود چرخیدم سمت اتاق پذیرایی که مهمونا بودند
اول به خانم بزرگ عرب زاده که
زن با تکبر و استقامتی بود
سلام کردم و دست دادم
بغلم کرد و بوسید وگفت: به به نرجس خانوم حالت چطوره؟
منم خوبمی گفتم و بعد رفتم کنار مامان نشستم و سرمو انداختم پایین
همگی گرم صحبت بودند و میگفتند و میخندیدند
حوصلم سر رفته بود گوشیمو از جیبم در آوردم سرگرم دیدن کلیپ های آموزشی تو اینستا شدم
دیدم علی هم از عمد کنارم عبور کرد و نشست کنار مامانش عجیب بود ولی توجه نکردم خب مگه چیه :///
هنوز دو دقیقه نشده بود کلافه دستی کشید تو موهاش و عصبیت نگاهم میکرد
چرا انقد بد نگاهم میکنه پسره از خود راضی خود درگیر :/!
به من چه!
دوباره سرگرم گوشیم شدم
دید که من توجه ای نمیکنم و برام مهم نیست طاقتش سر اومد و آخرش
از شدت کنجکاوی بلندشد که مثلاً بره اتاق خواب و اومد کنارم ایستاد و زیر چشمی با جدیت نگاهی به صفحه گوشیم کرد وقتی دید زدناش تموم شد
رفت طبقه بالا تو اتاق خواب و در رو محکم کوبید
- ۲.۸k
- ۲۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط