پارت

پارت ۱
رمان :گرگ و میش
نزدیکهای شب بود
نگاهی به ساعت کردم
چهار و نیم عصر!
با صدای زنگ یهویی گوشی به خودم اومدم
زندایی پری؟یعنی چیشده که زنگ زده ؟! اونم بعد این همه مدت؟؟
گوشی رو دست مامان دادم .....
بلاخره بعد نیم ساعت حرف زدن مامان و زندایی باهم خداحافظی کردند.
مامان: نرجس ، سریع آماده شو باید بریم برای خوش آمد گویی مهمونای....
ناخواسته وسط حرفش پریدم
مگه کی اومده مامان؟
_علی با مامانش اومده بدو سریع!
دیرنکن شب میشه زشته جلو عرب زاده ها.
با شنیدن اسمش ذوق زده جیغ کشیدم:
چییییییی؟!!!!!!!!
باورم نمیشد بعد ۳ سال دوباره بتونم ببینمش حتی فکرشو هم نمیکردم بیاد جنوب
دلیل اومدنش هم مهم نبود واسم
فقط میخواستم برای یک لحظه هم شده مثل بچگیام دوباره ببینمش :))
تمام خاطرات کودکی اومد جلو چشمم...
سریع مانتو جدیدمو تنم کردم یکمی هم آرایش کردم با رژ کم رنگ و ریمل و بلاخره تمامممم !
بابا برامون تاکسی گرفت و سوار شدیم و حرکت کردم
وسط راه ....
هم ذوق داشتم هم دلشوره
نمی‌دونستم با خودم چند چندم.....
دلم به هزار راه می‌رفت تا رسیدن خدا خدا میکردم که خودش باشه
تاکسی دور زد و بلاخره رسیدیم به عمارت ترک زاده ها
نمای طبقه بالا بدجوری توجه ادمو جلب می‌کرد
خونه ی قشنگ و با صفایی بود:)))
دیدگاه ها (۱)

پارت2رمان:گرگ و میشهمگی از تاکسی پیاده شدیم مامان در آیفون ر...

پارت۳رمان:گرگ و میشهمینطور که نگاهمون ثابت بوداز اینکه مدت ط...

پشیمونی..پارت. ۲۳ویو جناسویون بهم زنگ زد و گفت که چند نفر دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط