پارت ۶۸
#پارت_۶۸
اومدم بیام بیرون که چشمم به به در کنده شده کابینت افتاد...
یعنیـ......یعنی....نکنه انالی اینجا قایم شده و اون...اون...گرفتتش....
همه چیو فهمیدم...
بدو رفتم بیرون و فریاد زدم...
-لعنتی کجایی؟؟؟!...به اون دختر کاری نداشته باش...اون و وارد دعوامون نکن....اون بی گناهه...
صدای ترق از طبقه بالا شنیدم...سریع از پله ها بالا رفتم....
اول رفتم سمت اتاق انا....
ولی اونجا نبود...پس مطمئن شدم گیرش انداخته....
رفتم طبقه سوم....
صدا از اتاقی بود که داخلش زندانی بوده....
اول وارد اتاق خودم شدم و چند تا چیز مورد نیاز برداشتم.....
اروم رفتم سمت اتاقه....
داخل شدم....هیچی نبود....صدای از حموم شنیدم....
سریع رفتم سمتش...نفس عمیقی کشیدم و با لگد زدم به در...
-ولش کننن....
آنالی:
گوشه اتاق نشسته بودم.....
داشتم لحظه شماری میکردم که کی میاد بکشتم...
پس چرا نمیکشتم....یا شایدم نمیخواد...
انتظار یه هیولا یا دیو دوسر داشتم....اما به جاش با یه پسر مواجه شدم....درسته...یه پسر همسن گودزیلا...
با چشمای خاکستری با رگه های قرمز و موهای خرمایی....قدی بلند داشت و هیکلی بود....
اما چیزی که وحشتناک بود این بود که سروپاش خونی بود....انگار یه نفر حسابی کتکش زده....
و جالبیش این بود که قوی بود....مثلا چطور میتونه در کابینتو از جا بکنه..یا..در اینجارو...
سوالای زیادی تو ذهنم بود.....اصلا این کیه؟؟...چرا گودزیلا اینجا نگهش داشته؟؟....
یه فکرایی تو سرم بود...
با اومدنش از تفکراتم اومدم بیرون...میدونم با فکرا به جایی نمیرسن...
انگار نااروم بود...چون همینطور قدم میزد....و منم با نگاه ترسونم دنبالش میکردم...
یهو نگاهم کرد....بیشتر تو خودم جمع شدم....
نمیدونم چی داخل نگاهش بود...که منو میترسوند....
اومد نزدیکم که سرم خورد به دیوار...
-آخخخ....سرم...
اصن حواسم نبود....
نگاهش رنگ نگرانی گرفت و اومد سمتم....معلوم نیست فازش چیه....
روسریمو از سرم کشید و به پشت سرم نگاهی انداخت...
چرا هامین ازش انقدر میترسید...ـپس چرا مهربونه....از اون موقعی که منو اورده داخل این اتاق باهام بد رفتار نکرده....
فقط ملوس رو یه طرف پرت کرد....انگار اونم دوستش نداره....بعد منو انداخت رو کولشو اوردم اینجا....
کاری هم بهم نداشته...
داشت سرمو میکاوید....وقتی فهمید هیچیم نیست دست از سرم برداشت...با اخم تو چشمام نگاه کرد...بعد بلند شد و پشت بهم ایستاد....
باید میپرسیدم...وگرنه مخم میترکید...
اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم اروم باشم...
-ش...شما کی هستید؟؟
حتی برنگشت نگاهم کنه...
-با من میخوای چیکار کنی..؟؟!..بکشیم..
برگشت سمتم....نکنه عصبانی شد از سوالام...
اومد نزدیکم و رو دوزانو نشست...اروم موهامو نوازش کرد...
با صدای خش داری حرف زد....
-ازم...میترسی؟؟
چی میگفتم...اروم سرمو تکون دادم....
نزدیک تر اومد #حقیقت_رویایی💙
نظر فراموش نشه😊
اومدم بیام بیرون که چشمم به به در کنده شده کابینت افتاد...
یعنیـ......یعنی....نکنه انالی اینجا قایم شده و اون...اون...گرفتتش....
همه چیو فهمیدم...
بدو رفتم بیرون و فریاد زدم...
-لعنتی کجایی؟؟؟!...به اون دختر کاری نداشته باش...اون و وارد دعوامون نکن....اون بی گناهه...
صدای ترق از طبقه بالا شنیدم...سریع از پله ها بالا رفتم....
اول رفتم سمت اتاق انا....
ولی اونجا نبود...پس مطمئن شدم گیرش انداخته....
رفتم طبقه سوم....
صدا از اتاقی بود که داخلش زندانی بوده....
اول وارد اتاق خودم شدم و چند تا چیز مورد نیاز برداشتم.....
اروم رفتم سمت اتاقه....
داخل شدم....هیچی نبود....صدای از حموم شنیدم....
سریع رفتم سمتش...نفس عمیقی کشیدم و با لگد زدم به در...
-ولش کننن....
آنالی:
گوشه اتاق نشسته بودم.....
داشتم لحظه شماری میکردم که کی میاد بکشتم...
پس چرا نمیکشتم....یا شایدم نمیخواد...
انتظار یه هیولا یا دیو دوسر داشتم....اما به جاش با یه پسر مواجه شدم....درسته...یه پسر همسن گودزیلا...
با چشمای خاکستری با رگه های قرمز و موهای خرمایی....قدی بلند داشت و هیکلی بود....
اما چیزی که وحشتناک بود این بود که سروپاش خونی بود....انگار یه نفر حسابی کتکش زده....
و جالبیش این بود که قوی بود....مثلا چطور میتونه در کابینتو از جا بکنه..یا..در اینجارو...
سوالای زیادی تو ذهنم بود.....اصلا این کیه؟؟...چرا گودزیلا اینجا نگهش داشته؟؟....
یه فکرایی تو سرم بود...
با اومدنش از تفکراتم اومدم بیرون...میدونم با فکرا به جایی نمیرسن...
انگار نااروم بود...چون همینطور قدم میزد....و منم با نگاه ترسونم دنبالش میکردم...
یهو نگاهم کرد....بیشتر تو خودم جمع شدم....
نمیدونم چی داخل نگاهش بود...که منو میترسوند....
اومد نزدیکم که سرم خورد به دیوار...
-آخخخ....سرم...
اصن حواسم نبود....
نگاهش رنگ نگرانی گرفت و اومد سمتم....معلوم نیست فازش چیه....
روسریمو از سرم کشید و به پشت سرم نگاهی انداخت...
چرا هامین ازش انقدر میترسید...ـپس چرا مهربونه....از اون موقعی که منو اورده داخل این اتاق باهام بد رفتار نکرده....
فقط ملوس رو یه طرف پرت کرد....انگار اونم دوستش نداره....بعد منو انداخت رو کولشو اوردم اینجا....
کاری هم بهم نداشته...
داشت سرمو میکاوید....وقتی فهمید هیچیم نیست دست از سرم برداشت...با اخم تو چشمام نگاه کرد...بعد بلند شد و پشت بهم ایستاد....
باید میپرسیدم...وگرنه مخم میترکید...
اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم اروم باشم...
-ش...شما کی هستید؟؟
حتی برنگشت نگاهم کنه...
-با من میخوای چیکار کنی..؟؟!..بکشیم..
برگشت سمتم....نکنه عصبانی شد از سوالام...
اومد نزدیکم و رو دوزانو نشست...اروم موهامو نوازش کرد...
با صدای خش داری حرف زد....
-ازم...میترسی؟؟
چی میگفتم...اروم سرمو تکون دادم....
نزدیک تر اومد #حقیقت_رویایی💙
نظر فراموش نشه😊
۱۳.۵k
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.