the building infogyg پارت37
#the_building_infogyg #پارت37
(اززبون نویسنده)
بارون گرفته بود آچا تصمیمشو گرفته
بود از پنجره پرید پایین به سرعت به
سمت دروازه میدوید وارد جنگل شدش
باورش نمیشد بالاخره داره آزاد میشه
تا اومد پاشو بزاره اونور که صدا شنید
ریکا:آچا آلان بری دوستات میمرن
آچا:اما من میرم باچندنفر دیگه میام
ریکا داد زد نمیخواست آچا هم مثل
مادرش دیونه خونده بشه
ریکا:فک میکنی چرا دروازه بدون
محافظه هان؟ تو میتونی به دنیایی
خودت برگردی ولی نمیتونی بیایی دوستات برگردونی این یه طلسم
نمیتونی آچاشوکه شده بود چراچرا نمیشه رعد برق چشمایی بهت زده شو به خوبی نشون میداد آچا به سمت کاخ به راه افتاد ریکا تااومد کنارش بزنه بازوش به شاخه درخت گیر کرد بازوش خون میومد ریکا نمیتونست زیاد ازش محافظت کنه چون روزایی بارونی از قدرتش کم ترمیشد این.ویژگی بد فرشته تاریکی بود درقلعه رو بازکردش چان بقیه برگشتن سمتش نامجون وقتی پیش ریتسکا رسید
ریتسکا:اوه برادر امروز آچا اومد اینو جاگذاشت براش ببر لطفا
سرشو به معنی باشه تکون دادبه سمت
عمارت رفت دید داره بیهوش میشه
گرفتش ادامه دفترچه رو گذاشت تویی جیب آچاچان وبقیه به سمت آچا رفتن
چان:بدش من خودم میبرمش
جسم بی جون آچا رو گذاشت رویی
تخت که یوکی بادارو وسایل کمک
اولیه اومد چان پایین رفت دید دستش خونیه پس واسه اونه
اما مقر پادشاهی شیاطین چطور بود
جیمین بی دلیل بی قراری میکرد
دلیلش رو هم نمیدونست
پادشاه:جیمین آروم باش
جیمین:نمیتونم پدربزرگ نمیتونم
که دروازه بازشد ریکا رفت داخل
پادشاه:اوه ریکا اینجا چیکار میکنی؟
ریکا:سرورم خواهش میکنم طلسم منو
بردارین
پادشاه:ریکا نمیشه خودتم میدونی
ریکا دیگه براش مهم نبودمقابل کیه
فریادکشید
ریکا:باید برش دارین تابتونم ازاون
یکی حداقل محافظت کنم!
جیمین:منظورش کیه؟
پادشاه:جیمین مارو تنها بزار
جیمین:اما.... اطاعت
پادشاه:توخودت خوب میدونی اون
باید گذشته خودش بفهمه وبعد تصمیم بگیره اون فقط میتونه برداره
ریکا:چرانمیزارین خودم بهش بگم چرا؟
پادشاه:ریکااون بالاخره میفهمه باید
بزاری خودش انتخاب کنه چی میخواد
باشه!
ریکا:اماسرورم ممکنه تااون موقعه
دیگه زنده نمونه
پادشاه:واسه همین تو.محافظ مادرش
وخودش بودی وهستی من بهت ایمان
دارم ریکا وظیفتو به خوبی انجام بده
ریکا:اطاعت سرورم
وناپدید شدش
(اززبون نویسنده)
بارون گرفته بود آچا تصمیمشو گرفته
بود از پنجره پرید پایین به سرعت به
سمت دروازه میدوید وارد جنگل شدش
باورش نمیشد بالاخره داره آزاد میشه
تا اومد پاشو بزاره اونور که صدا شنید
ریکا:آچا آلان بری دوستات میمرن
آچا:اما من میرم باچندنفر دیگه میام
ریکا داد زد نمیخواست آچا هم مثل
مادرش دیونه خونده بشه
ریکا:فک میکنی چرا دروازه بدون
محافظه هان؟ تو میتونی به دنیایی
خودت برگردی ولی نمیتونی بیایی دوستات برگردونی این یه طلسم
نمیتونی آچاشوکه شده بود چراچرا نمیشه رعد برق چشمایی بهت زده شو به خوبی نشون میداد آچا به سمت کاخ به راه افتاد ریکا تااومد کنارش بزنه بازوش به شاخه درخت گیر کرد بازوش خون میومد ریکا نمیتونست زیاد ازش محافظت کنه چون روزایی بارونی از قدرتش کم ترمیشد این.ویژگی بد فرشته تاریکی بود درقلعه رو بازکردش چان بقیه برگشتن سمتش نامجون وقتی پیش ریتسکا رسید
ریتسکا:اوه برادر امروز آچا اومد اینو جاگذاشت براش ببر لطفا
سرشو به معنی باشه تکون دادبه سمت
عمارت رفت دید داره بیهوش میشه
گرفتش ادامه دفترچه رو گذاشت تویی جیب آچاچان وبقیه به سمت آچا رفتن
چان:بدش من خودم میبرمش
جسم بی جون آچا رو گذاشت رویی
تخت که یوکی بادارو وسایل کمک
اولیه اومد چان پایین رفت دید دستش خونیه پس واسه اونه
اما مقر پادشاهی شیاطین چطور بود
جیمین بی دلیل بی قراری میکرد
دلیلش رو هم نمیدونست
پادشاه:جیمین آروم باش
جیمین:نمیتونم پدربزرگ نمیتونم
که دروازه بازشد ریکا رفت داخل
پادشاه:اوه ریکا اینجا چیکار میکنی؟
ریکا:سرورم خواهش میکنم طلسم منو
بردارین
پادشاه:ریکا نمیشه خودتم میدونی
ریکا دیگه براش مهم نبودمقابل کیه
فریادکشید
ریکا:باید برش دارین تابتونم ازاون
یکی حداقل محافظت کنم!
جیمین:منظورش کیه؟
پادشاه:جیمین مارو تنها بزار
جیمین:اما.... اطاعت
پادشاه:توخودت خوب میدونی اون
باید گذشته خودش بفهمه وبعد تصمیم بگیره اون فقط میتونه برداره
ریکا:چرانمیزارین خودم بهش بگم چرا؟
پادشاه:ریکااون بالاخره میفهمه باید
بزاری خودش انتخاب کنه چی میخواد
باشه!
ریکا:اماسرورم ممکنه تااون موقعه
دیگه زنده نمونه
پادشاه:واسه همین تو.محافظ مادرش
وخودش بودی وهستی من بهت ایمان
دارم ریکا وظیفتو به خوبی انجام بده
ریکا:اطاعت سرورم
وناپدید شدش
۶.۱k
۲۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.