وقتی باهات سرد شده بود
دو☆شاتی
p.2
اون شب، برای اولین بار دنبالش نرفتی.
جلوی در اتاقش نایستادی،
اسمش رو صدا نزدی.
سکوت کردی…
و همین سکوت، از هر گریهای سنگینتر بود.
صبح، بوی قهوه خونه رو پر کرده بود.
جونگکوک با همون چهره خونسرد همیشگی نشسته بود،
موهاش نامرتب، نگاهش خسته.
کنارت نشست،
اما فاصلهای که بینتون بود
بیشتر از همیشه به چشم میاومد.
گفت:
«امشب دیر میام.»
دیگه نتونستی.
صدات لرزید، اما محکم گفتی:
«میدونی چند وقته داریم با هم زندگی میکنیم
ولی من تنهاترم از وقتی که تنها بودم؟»
دستش مکث کرد.
برای اولین بار… مکث کرد.
بلند شد، پشتش به تو بود.
نفس عمیق کشید.
گفت:
«فکر میکنی من نمیبینمت؟
نمیفهمم هر شب با چشم خیس میخوابی؟»
برگشت.
چشمهاش قرمز بود.
نه از خشم…
از چیزی که مدتها قورت داده بود.
«من داشتم از هم میپاشیدم،
ولی نمیخواستم تو هم باهام فرو بری.
فکر کردم اگه فاصله بگیرم،
کمتر درد میکشی.»
خندیدی.
یه خنده تلخ.
گفتی:
«و من هر شب
با این فکر میخوابیدم که دیگه دوستم نداری.»
چند قدم اومد جلو.
این بار فاصلهای نبود.
پیشونیش رو به پیشونیت تکیه داد.
صداش شکست:
«اشتباه کردم…
نباید تنهات میذاشتم.»
اشکهات بالاخره ریختن.
اما این بار
نه از تنهایی…
از سبک شدن.
اون شب، در اتاقش بسته نشد.
نه برای فرار…
برای اینکه کنار هم بمونید.
و فهمیدی
بعضی سردیها
از بیعشقی نیست…
از آدمهایی میاد
که بلد نیستن دردشون رو تقسیم کنن.
Thd end
p.2
اون شب، برای اولین بار دنبالش نرفتی.
جلوی در اتاقش نایستادی،
اسمش رو صدا نزدی.
سکوت کردی…
و همین سکوت، از هر گریهای سنگینتر بود.
صبح، بوی قهوه خونه رو پر کرده بود.
جونگکوک با همون چهره خونسرد همیشگی نشسته بود،
موهاش نامرتب، نگاهش خسته.
کنارت نشست،
اما فاصلهای که بینتون بود
بیشتر از همیشه به چشم میاومد.
گفت:
«امشب دیر میام.»
دیگه نتونستی.
صدات لرزید، اما محکم گفتی:
«میدونی چند وقته داریم با هم زندگی میکنیم
ولی من تنهاترم از وقتی که تنها بودم؟»
دستش مکث کرد.
برای اولین بار… مکث کرد.
بلند شد، پشتش به تو بود.
نفس عمیق کشید.
گفت:
«فکر میکنی من نمیبینمت؟
نمیفهمم هر شب با چشم خیس میخوابی؟»
برگشت.
چشمهاش قرمز بود.
نه از خشم…
از چیزی که مدتها قورت داده بود.
«من داشتم از هم میپاشیدم،
ولی نمیخواستم تو هم باهام فرو بری.
فکر کردم اگه فاصله بگیرم،
کمتر درد میکشی.»
خندیدی.
یه خنده تلخ.
گفتی:
«و من هر شب
با این فکر میخوابیدم که دیگه دوستم نداری.»
چند قدم اومد جلو.
این بار فاصلهای نبود.
پیشونیش رو به پیشونیت تکیه داد.
صداش شکست:
«اشتباه کردم…
نباید تنهات میذاشتم.»
اشکهات بالاخره ریختن.
اما این بار
نه از تنهایی…
از سبک شدن.
اون شب، در اتاقش بسته نشد.
نه برای فرار…
برای اینکه کنار هم بمونید.
و فهمیدی
بعضی سردیها
از بیعشقی نیست…
از آدمهایی میاد
که بلد نیستن دردشون رو تقسیم کنن.
Thd end
- ۴۴۷
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط