وقتی باهات سرد شده بود
دو☆شاتی
p.1
سرد شده بود…
نه اون سردیای که با دعوا میاد،
اون سردیِ خطرناکِ بیتفاوتی.
کنارش بودی، نفس میکشید، حرف میزد،
اما انگار دیگه تو رو نمیدید.
جونگکوکی که یه زمانی با یه لبخندت حالش عوض میشد،
حالا حتی نمیپرسید «خوبی؟»
شب و روزت قاطی هم شده بود.
صبحها با چشمهای پفکرده بیدار میشدی،
شبها با بغضی که نمیذاشت نفس بکشی میخوابیدی.
همهچیز رو توی خودت میریختی چون نمیخواستی بهش فشار بیاری.
هر شب یه صحنه تکراری بود.
تو روی کاناپه، با گوشی خاموش توی دستت،
منتظر یه نگاه… یه جمله…
و اون، بیهیچ حرفی، بیهیچ مکثی
از کنارت رد میشد.
«شب بخیر» هم نه.
فقط درِ اتاقش که بسته میشد
و صدای قفل،
مثل تیر میخورد وسط دلت.
اشکهات رو بیصدا پاک میکردی.
با خودت میگفتی:
«حتماً خستهست… فردا بهتر میشه.»
اما فرداها هم شبیه هم بودن.
و تو هر شب،
بیشتر از شب قبل
خودت رو گم میکردی.
یه شب، وقتی در اتاقش بسته شد،
دیگه گریه نکردی.
فقط خیره موندی به دیوار
و برای اولین بار
به این فکر افتادی که
شاید این غصه
دیگه از دوست داشتن نیست…
از تنها شدنه
...
p.1
سرد شده بود…
نه اون سردیای که با دعوا میاد،
اون سردیِ خطرناکِ بیتفاوتی.
کنارش بودی، نفس میکشید، حرف میزد،
اما انگار دیگه تو رو نمیدید.
جونگکوکی که یه زمانی با یه لبخندت حالش عوض میشد،
حالا حتی نمیپرسید «خوبی؟»
شب و روزت قاطی هم شده بود.
صبحها با چشمهای پفکرده بیدار میشدی،
شبها با بغضی که نمیذاشت نفس بکشی میخوابیدی.
همهچیز رو توی خودت میریختی چون نمیخواستی بهش فشار بیاری.
هر شب یه صحنه تکراری بود.
تو روی کاناپه، با گوشی خاموش توی دستت،
منتظر یه نگاه… یه جمله…
و اون، بیهیچ حرفی، بیهیچ مکثی
از کنارت رد میشد.
«شب بخیر» هم نه.
فقط درِ اتاقش که بسته میشد
و صدای قفل،
مثل تیر میخورد وسط دلت.
اشکهات رو بیصدا پاک میکردی.
با خودت میگفتی:
«حتماً خستهست… فردا بهتر میشه.»
اما فرداها هم شبیه هم بودن.
و تو هر شب،
بیشتر از شب قبل
خودت رو گم میکردی.
یه شب، وقتی در اتاقش بسته شد،
دیگه گریه نکردی.
فقط خیره موندی به دیوار
و برای اولین بار
به این فکر افتادی که
شاید این غصه
دیگه از دوست داشتن نیست…
از تنها شدنه
...
- ۴۱۷
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط