بسم رب الشهداء
بسم رب الشهداء
مشغول کار بودیم.
ناگهان ماشینی با سرعت بسیار زیاد کنار مهدیه ایستاد.
یونس بود.
خیلی دلم برایش تنگ شده بود.
از همان پایین فریاد زد: آبجی زهرا بیا پایین کار واجبی دارم.
خیلی هم عجله دارم.
چون میخواستم از نزدیک ببینمش با شوخی گفتم:
تو بیا بالا! مگر تو کار نداری؟! . . .
آمد بالا و گفت:
من باید سریعاً برگردم منطقه.
امروز سر سال خمسی من است.
فقط آمده ام به حساب سالم برسم و زود برگردم.
باز با شوخی گفتم: قبل از هر چیز باید به شما تذکری بدهم...!
حرفم را قطع کرد و گفت: می دانم . . . ! نباید با این سرعت رانندگی کنم! اما خدا می داند چقدر عجله دارم. . .
در هر شرایطی سر سال خمسی اش خودش را می رساند. . .
به نقل از خواهر شهید
#شهید_زنگی_آبادی
#خمس
hajyunes.ir
مشغول کار بودیم.
ناگهان ماشینی با سرعت بسیار زیاد کنار مهدیه ایستاد.
یونس بود.
خیلی دلم برایش تنگ شده بود.
از همان پایین فریاد زد: آبجی زهرا بیا پایین کار واجبی دارم.
خیلی هم عجله دارم.
چون میخواستم از نزدیک ببینمش با شوخی گفتم:
تو بیا بالا! مگر تو کار نداری؟! . . .
آمد بالا و گفت:
من باید سریعاً برگردم منطقه.
امروز سر سال خمسی من است.
فقط آمده ام به حساب سالم برسم و زود برگردم.
باز با شوخی گفتم: قبل از هر چیز باید به شما تذکری بدهم...!
حرفم را قطع کرد و گفت: می دانم . . . ! نباید با این سرعت رانندگی کنم! اما خدا می داند چقدر عجله دارم. . .
در هر شرایطی سر سال خمسی اش خودش را می رساند. . .
به نقل از خواهر شهید
#شهید_زنگی_آبادی
#خمس
hajyunes.ir
۴۴۴
۱۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.