از بس اشک ریخته بود چشم هایش به زور باز می شد درست روز

🌺از بس اشک ریخته‌ بود چشم هایش به زور باز می شد. درست روزهایی که باید یک مادر از تولد فرزندش خوشحال باشد، الهه در بدترین شرایط و دردناک ترین روزها بود.
رویش را بوسیدم: « الهه جان! گریه کنی منم دلم می شکنه. می دونم سخته، ولی چاره چیه؟ محمدصدرا رو نگاه کن چقدر شبیه باباشه. »

🌺چشم رو هم بذاری پسرت بزرگ میشه جای زکریا بین ما خالی نیست و خدا محمد صدرا رو به ما داده. »
گفت: « وقتی منو داشتن از اتاق عمل بیرون می آوردن، نبود زکریا رو خیلی حس کردم. یاد تولد فاطمه افتادم که توی همین بیمارستان به دنیا اومد. »

🌺وقتی زکریا منو دید انگار که با به دنیا آوردن فاطمه یه هدیه بزرگ بهش دادم. خیلی قربون صدقه من و فاطمه می رفت. وقتی پرستارا از اتاق بیرون رفتن و تنها شدم، دلم خیلی شکست. فکر اینکه محمدصدرا هیچ وقت نمی تونه پدرشو ببینه آزارم می داد.

🌺چند دقیقه بیشتر گذشته بود که حس کردم زکریا کنار تختم وایستاده و داره گهواره محمدصدرا رو تکون می ده.
محمد صدرا را هم ساکت شده بود و با چشماش باز نگاه می کرد. حتی بوی تن زکریا همه اتاق رو گرفته بود؛ ولی از صبح که می خوام با زکریا حرف بزنم، هرچقدر چشم می چرخونم نمی بینمش.

#کاش_برگردی
#شهید_زکریا_شیری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

#من_محمد_را_دوست_دارم🔶پیام رهبر انقلاب اسلامی در پی اهانت یک...

🦋همه ما انسانها بنده خدایم. نزد خدا پولدار و بی پول فرقی ندا...

🌺انگار صحبت های من را نمی شنید. بدنش یخ کرده بود. لحظه ای ای...

🌺هر طور بود زکریا را راضی کردیم تا با ما به روستا بیاید. در ...

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط