🌺هر طور بود زکریا را راضی کردیم تا با ما به روستا بیاید.
🌺هر طور بود زکریا را راضی کردیم تا با ما به روستا بیاید. در تمام آن ساعت هایی که آنجا بودیم، با چشم می دیدم که آرام و قرار ندارد.
شبیه کسی بود که کشتی هایش غرق شده باشد، حتی بعد از شام عروسی قصد داشت تنهایی به خانه برگردد.
ولی فقط به احترام حرف پدرش ماندگار شد.
🌺سری اول همکارانش که به سوریه اعزام شدند، حال زکریا تا مدت ها تعریفی نداشت. خیلی ناراحت بود که چرا جلوی رفتنش را گرفته ایم.
🌺 دل و دماغ هیچ کاری را نداشت.
مدام در خودش بود. نه با کسی شوخی میکرد و نه مثل سابق حال بازی با فاطمه و سروکله زدن با خواهر و برادر هایش را داشت.درست شده بود مثل روزهایی که فرمانده گردانشان « حمیدمحمدرضایی » چند ماه قبل به سوریه رفته بود و هیچ خبری از او و پیکرش نبود.
🌺آن موقع هم زکریا خیلی بی تابی می کرد و هر بار به من می گفت سر نماز برای پیداشدن فرمانده حمید دعا کنم.
تنها چیزی که آن روزها حالش را خوب میکرد این بود که همراه یحیی کار گچ بری و تکمیل واحدهای نوساز چند تا از رفقایش را که به سوریه رفته بودند، قبول کرده بود.
#کاش_برگردی
#شهید_زکریا_شیری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شبیه کسی بود که کشتی هایش غرق شده باشد، حتی بعد از شام عروسی قصد داشت تنهایی به خانه برگردد.
ولی فقط به احترام حرف پدرش ماندگار شد.
🌺سری اول همکارانش که به سوریه اعزام شدند، حال زکریا تا مدت ها تعریفی نداشت. خیلی ناراحت بود که چرا جلوی رفتنش را گرفته ایم.
🌺 دل و دماغ هیچ کاری را نداشت.
مدام در خودش بود. نه با کسی شوخی میکرد و نه مثل سابق حال بازی با فاطمه و سروکله زدن با خواهر و برادر هایش را داشت.درست شده بود مثل روزهایی که فرمانده گردانشان « حمیدمحمدرضایی » چند ماه قبل به سوریه رفته بود و هیچ خبری از او و پیکرش نبود.
🌺آن موقع هم زکریا خیلی بی تابی می کرد و هر بار به من می گفت سر نماز برای پیداشدن فرمانده حمید دعا کنم.
تنها چیزی که آن روزها حالش را خوب میکرد این بود که همراه یحیی کار گچ بری و تکمیل واحدهای نوساز چند تا از رفقایش را که به سوریه رفته بودند، قبول کرده بود.
#کاش_برگردی
#شهید_زکریا_شیری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۷k
۱۷ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.