فیک کوک
"فصل سوم"
"ازدواج سیاه و سفید"
#پارت_اول
°ــــــــــ°
تبریک میگم شما خیلی وقته وارد زندگی من شدین...شاهد سه اصل مهم داخل عمارت جئون بودین...جنگ برای حکومت...درگیری زنان...کشت و کشتار...حالا شاهد ادامه ی ماجرای زندگیم خواهید بود...
•ــــــــــــ•
May 12, 2022
11:09
•ـــــــــــــ•
بعد از خبرایی که از باک گرفتم توی دلم غوغا به پا شد...شنلمو پوشیدم و سریعا با اسبم از عمارت زدم بیرون...مقصدم ویلای جنگلی بود...اشکام همینجوری سرازیر میشد...اینا همش قطره های وجودمه که دیگه طاقت نداره...باید همه چیزو با چشم خودم ببینم...موقع خارج شدنم از عمارت هیچکس نمیتونست جلومو بگیره...خون بپا میکنم جئون...
•ـــــــــــ•
11:48
•ـــــــــــ•
اسبمو توی اون جنگل انبوه به یکی از درختا زین انداختم و نزدیک اقامتگاه ویلا شدم...هر از گاهی صدای سوز باد که از میون برگ نهال ها رد میشد همراه با صدای حیوونا رعشه مینداخت به تنم...کلاه شنلمو انداختم روی سرم و به راهم ادامه دادم...وقتی مطمئن شدم تقریبا رسیدم...روی یکی از درختا خنجر انداختمو علامت زدم و پشت همون درخت ایستادم...موتور سیکلت جی کی بود...خودش مشغول صحبت با یکی از نگهبانا بود...وقتی چشمم به تعدادشون خورد بیشتر کنجکاو شدم چه سلیطه ای رو اون تو نگه میداره...حتما گنجی چیزی پیدا کرده...نگهبانای دور اون ویلا از موهای سرم بیشتره...5 مین بعد سوار موتورش شد و کلاه کاسکتشو گذاشت سرش و با سرعت رفت...حتما قراره برگرده عمارت...ولی...هنوز...
#ادامه_دارد_؟
"ازدواج سیاه و سفید"
#پارت_اول
°ــــــــــ°
تبریک میگم شما خیلی وقته وارد زندگی من شدین...شاهد سه اصل مهم داخل عمارت جئون بودین...جنگ برای حکومت...درگیری زنان...کشت و کشتار...حالا شاهد ادامه ی ماجرای زندگیم خواهید بود...
•ــــــــــــ•
May 12, 2022
11:09
•ـــــــــــــ•
بعد از خبرایی که از باک گرفتم توی دلم غوغا به پا شد...شنلمو پوشیدم و سریعا با اسبم از عمارت زدم بیرون...مقصدم ویلای جنگلی بود...اشکام همینجوری سرازیر میشد...اینا همش قطره های وجودمه که دیگه طاقت نداره...باید همه چیزو با چشم خودم ببینم...موقع خارج شدنم از عمارت هیچکس نمیتونست جلومو بگیره...خون بپا میکنم جئون...
•ـــــــــــ•
11:48
•ـــــــــــ•
اسبمو توی اون جنگل انبوه به یکی از درختا زین انداختم و نزدیک اقامتگاه ویلا شدم...هر از گاهی صدای سوز باد که از میون برگ نهال ها رد میشد همراه با صدای حیوونا رعشه مینداخت به تنم...کلاه شنلمو انداختم روی سرم و به راهم ادامه دادم...وقتی مطمئن شدم تقریبا رسیدم...روی یکی از درختا خنجر انداختمو علامت زدم و پشت همون درخت ایستادم...موتور سیکلت جی کی بود...خودش مشغول صحبت با یکی از نگهبانا بود...وقتی چشمم به تعدادشون خورد بیشتر کنجکاو شدم چه سلیطه ای رو اون تو نگه میداره...حتما گنجی چیزی پیدا کرده...نگهبانای دور اون ویلا از موهای سرم بیشتره...5 مین بعد سوار موتورش شد و کلاه کاسکتشو گذاشت سرش و با سرعت رفت...حتما قراره برگرده عمارت...ولی...هنوز...
#ادامه_دارد_؟
۳.۰k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.