𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 88
____
«راوی»
حرفهای پسر«تهیونگ» مانند موجی از جنس آرامش روی قلب دخترک غمگین نشست.....دخترک دستهای بیرنگ وبی جونشو ب کمر پسر حلقه کرد......بیصدا اشک میریخت...... کمی بعد هق هق هاش اوج گرفتن......لباس پسر از اشک های دخترک خیس شده بود....ولی اون از داشتن همونی احساسس که با بغل کردن دخترک بهش دست داده بود خوشحال بود......صورتش جدی بود.... ولی توی دلش غوغا.....
در این لحظه رمانتیک......پسر«کوک» به دخترک در بغل دوستش چشم دوخت.....
مسیر نگاهش به دستای حلقه شده تهیونگ دور شونههای معشوقش عوض شد.....
هرکسی جز رفیقش دراون موقعیت بود......
بی درنگ جنازهاش را روی زمین پخش میکرد....
دخترک بعد از چرخوندن سرش در سمت مجنون سرخ شدهاش از اعصبانیت.....
وضعیتشو انالیز کرد....
چشماش کمی گرد شدو از بغل گرم تهیونگ فاصله گرفت.....
در همین حین صدای ماشین های بزرگ که وارد عمارت میشد بلند شد.....تهیونگ به سمت محموله ها حرکت کرد.....
دخترک به سمت ارباب خشمگینش قدم برداشت....
فاصله بینشون در حد پنج سانت بود.....جوری که.....کفش هاشون بهم برخورد داشتن.....
دخترک با تردید و کمی ترس سکوت خفه کننده فضا رو شکوند....
ات:ببخشید*سرش پایین*
«ویو ات»
سرمو پایین گرفتم ک در صدم ثانیه به کوک چسبیدم.....دستاشو ب کمرم فشار میداد.....اعصبانیت توی چشم هاش موج میزد.....
ات: ار...اربا...ب
کوک: لازمه قوانینو تکرار کنم؟*بم*
ات:*نفس عمیق از کلافگی* نه!
کوک:خوبه*اخم*
دستمو با فشار گرفتو به سمت اتاق میکشید.....
بی حرف به دنبالش قدم برمیداشتم....
در اتقو باز کرد به سمت تخت با نیروی کمی هُلم داد با تعجب برگشتم که به سمت تخت خودشو روم انداخت......
ات:چیکار میکنی*ترس*
کوک:وقت تنبیه....
ات:من معذرت میخوام بب....ببخشد*ترس*
با اخم به سمت چپ چرخید.....
نیمساعتی گذشته.....ولی هیچ خرفی بینمون ردو بدل نمیشد......
بسمتش چرخیدمو از پشت دستامو دورش حلقه کردم.....سرمو از پشت به شونه های عضلانیش چسبوندم......
از سوزش چشام.....چیزی نفهمیدمو......
________________________________________
خب خبببب اونایی که استوریمو نگاه میکنید و فیکو میخونیدو......اره! خودتون بدونید.....👋🏻⛓️
بیبیام شُروط!
کامنت=30
لایک= 60
بای بایییی
𝑃𝐴𝑅𝑇: 88
____
«راوی»
حرفهای پسر«تهیونگ» مانند موجی از جنس آرامش روی قلب دخترک غمگین نشست.....دخترک دستهای بیرنگ وبی جونشو ب کمر پسر حلقه کرد......بیصدا اشک میریخت...... کمی بعد هق هق هاش اوج گرفتن......لباس پسر از اشک های دخترک خیس شده بود....ولی اون از داشتن همونی احساسس که با بغل کردن دخترک بهش دست داده بود خوشحال بود......صورتش جدی بود.... ولی توی دلش غوغا.....
در این لحظه رمانتیک......پسر«کوک» به دخترک در بغل دوستش چشم دوخت.....
مسیر نگاهش به دستای حلقه شده تهیونگ دور شونههای معشوقش عوض شد.....
هرکسی جز رفیقش دراون موقعیت بود......
بی درنگ جنازهاش را روی زمین پخش میکرد....
دخترک بعد از چرخوندن سرش در سمت مجنون سرخ شدهاش از اعصبانیت.....
وضعیتشو انالیز کرد....
چشماش کمی گرد شدو از بغل گرم تهیونگ فاصله گرفت.....
در همین حین صدای ماشین های بزرگ که وارد عمارت میشد بلند شد.....تهیونگ به سمت محموله ها حرکت کرد.....
دخترک به سمت ارباب خشمگینش قدم برداشت....
فاصله بینشون در حد پنج سانت بود.....جوری که.....کفش هاشون بهم برخورد داشتن.....
دخترک با تردید و کمی ترس سکوت خفه کننده فضا رو شکوند....
ات:ببخشید*سرش پایین*
«ویو ات»
سرمو پایین گرفتم ک در صدم ثانیه به کوک چسبیدم.....دستاشو ب کمرم فشار میداد.....اعصبانیت توی چشم هاش موج میزد.....
ات: ار...اربا...ب
کوک: لازمه قوانینو تکرار کنم؟*بم*
ات:*نفس عمیق از کلافگی* نه!
کوک:خوبه*اخم*
دستمو با فشار گرفتو به سمت اتاق میکشید.....
بی حرف به دنبالش قدم برمیداشتم....
در اتقو باز کرد به سمت تخت با نیروی کمی هُلم داد با تعجب برگشتم که به سمت تخت خودشو روم انداخت......
ات:چیکار میکنی*ترس*
کوک:وقت تنبیه....
ات:من معذرت میخوام بب....ببخشد*ترس*
با اخم به سمت چپ چرخید.....
نیمساعتی گذشته.....ولی هیچ خرفی بینمون ردو بدل نمیشد......
بسمتش چرخیدمو از پشت دستامو دورش حلقه کردم.....سرمو از پشت به شونه های عضلانیش چسبوندم......
از سوزش چشام.....چیزی نفهمیدمو......
________________________________________
خب خبببب اونایی که استوریمو نگاه میکنید و فیکو میخونیدو......اره! خودتون بدونید.....👋🏻⛓️
بیبیام شُروط!
کامنت=30
لایک= 60
بای بایییی
۲۰.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.