تکپارتییی از شوگاییییی
تکپارتییی از شوگاییییی ؟؟؟
صبح سهشنبه همیشه حس غریبی داشت. نه آنقدر پرشور مثل دوشنبهها، نه کسلکننده مثل چهارشنبهها. اما برای من، امروز متفاوت بود. قرار بود اولین جلسه درس "ادبیات خلاقه" با آقای مین یونگی آغاز شود. آقای مین، همان شوگا معروف خودمان، که از قضا این ترم به جمع اساتید دانشگاه ما پیوسته بود. همه از نبوغ و البته خونسردی خاصش حرف میزدند.
با استرسی شیرین وارد کلاس شدم. برخلاف تصورم، کلاس بزرگ و نورگیر بود، اما یک پرده ضخیم بخشی از پنجرهها را پوشانده بود. آقای مین پشت میز ایستاده بود؛ کت شلوار مشکی، موهای تیرهاش که کمی روی پیشانیاش ریخته بود و نگاهی نافذ که انگار همه چیز را میدید، اما هیچ چیز را آشکار نمیکرد.
صبح بخیر، دانشجویان. صدایش بم و آرام بود، همانطور که در آهنگهایش شنیده بودم. من مین یونگی هستم و این ترم در مورد ادبیات خلاقه صحبت خواهیم کرد.
درس با تعاریف اولیه شروع شد. لحن او خشک نبود، اما هیجانی هم نداشت. مثل نواری که با دقت و وسواس در حال باز شدن باشد. اما چیزی در کلاس، یا شاید در نگاه او، مرا درگیر کرده بود. او مدام به پردهی کنار پنجره نگاه میکرد، انگار چیزی پشت آن پنهان بود.
یک ساعت از کلاس گذشت. آقای مین شروع به توضیح در مورد زیرمتن و رازهای پنهان در داستان کرد. گاهی اوقات، مهمترین چیزها در یک داستان، نه آنهایی هستند که گفته میشوند، بلکه آنهایی هستند که پنهان میمانند. درست مثل رازهای یک کلاس درس...
جمله آخرش را با لبخند محوی زد و دوباره نگاهش به سمت پرده رفت. کنجکاوی در درونم مثل یک شعله کوچک روشن شد. چه رازی پشت آن پرده بود؟ آیا این بخشی از درس بود؟ یا واقعاً رازی وجود داشت؟
بعد از کلاس، چند نفری برای پرسیدن سوال به سمت او رفتند. من کمی مکث کردم، تا اینکه تنها شدیم. به او نزدیک شدم. آقای مین؟
او سرش را بلند کرد و نگاهش مثل همیشه نافذ بود. بله، دانشجوی عزیز؟
فقط کنجکاو بودم... در مورد آن پرده. آیا رازی پشت آن پنهان است؟ سوال را مستقیم پرسیدم.
لبخند محوی زد، این بار واضحتر. حدس میزنم شما اولین کسی هستید که این سوال را میپرسید. به سمت پرده رفت و دستش را روی آن گذاشت. ادبیات، زندگی است. و زندگی پر از راز است. هر کلاس درس، یک دنیای کوچک است با رازهای خودش.
با یک حرکت آرام، پرده را کنار زد. نور خورشید به یکباره فضای کلاس را پر کرد. اما چیزی که پشت پرده بود، مرا بیشتر گیج کرد. نه پنجرهای خاص، نه منظرهای عجیب. فقط یک دیوار آجری قدیمی با یک نقاشی دیواری نیمهکاره از درختان سرو.
قبل از اینکه بتوانم چیزی بپرسم، آقای مین گفت: میبینید؟ گاهی اوقات، راز نه در خود شیء، بلکه در کنجکاوی ما برای کشف آن است. همین کنجکاوی است که باعث میشود شما به دنبال معنی بگردید، فراتر از آنچه میبینید.
او به چشمانم نگاه کرد. این کلاس درس، این زندگی، پر از رازهای ناگفته است. وظیفه شما به عنوان یک نویسنده، و به عنوان یک انسان، کشف آنهاست. حتی اگر آن راز، فقط یک دیوار آجری باشد که شما را به تفکر وادارد.
نفسی عمیق کشیدم. او نه فقط یک معلم ادبیات، بلکه یک فیلسوف بود. و آن روز، من نه تنها یک درس در مورد زیرمتن آموختم، بلکه درسی عمیقتر در مورد نگاه کردن به جهان و کشف رازهای پنهان آن، حتی در سادهترین چیزها. و آقای مین یونگی، با آن خونسردی و نگاه نافذش، حالا برای من معلمی بود که هر کلمه و حرکتش، حاوی رازی بود که باید کشف میشد. و این تازه شروع ماجرا بود...
خبخبخبخببب لینایی هاممم یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه:))) بوس بهتون:)
چرت شد میدونم:>
صبح سهشنبه همیشه حس غریبی داشت. نه آنقدر پرشور مثل دوشنبهها، نه کسلکننده مثل چهارشنبهها. اما برای من، امروز متفاوت بود. قرار بود اولین جلسه درس "ادبیات خلاقه" با آقای مین یونگی آغاز شود. آقای مین، همان شوگا معروف خودمان، که از قضا این ترم به جمع اساتید دانشگاه ما پیوسته بود. همه از نبوغ و البته خونسردی خاصش حرف میزدند.
با استرسی شیرین وارد کلاس شدم. برخلاف تصورم، کلاس بزرگ و نورگیر بود، اما یک پرده ضخیم بخشی از پنجرهها را پوشانده بود. آقای مین پشت میز ایستاده بود؛ کت شلوار مشکی، موهای تیرهاش که کمی روی پیشانیاش ریخته بود و نگاهی نافذ که انگار همه چیز را میدید، اما هیچ چیز را آشکار نمیکرد.
صبح بخیر، دانشجویان. صدایش بم و آرام بود، همانطور که در آهنگهایش شنیده بودم. من مین یونگی هستم و این ترم در مورد ادبیات خلاقه صحبت خواهیم کرد.
درس با تعاریف اولیه شروع شد. لحن او خشک نبود، اما هیجانی هم نداشت. مثل نواری که با دقت و وسواس در حال باز شدن باشد. اما چیزی در کلاس، یا شاید در نگاه او، مرا درگیر کرده بود. او مدام به پردهی کنار پنجره نگاه میکرد، انگار چیزی پشت آن پنهان بود.
یک ساعت از کلاس گذشت. آقای مین شروع به توضیح در مورد زیرمتن و رازهای پنهان در داستان کرد. گاهی اوقات، مهمترین چیزها در یک داستان، نه آنهایی هستند که گفته میشوند، بلکه آنهایی هستند که پنهان میمانند. درست مثل رازهای یک کلاس درس...
جمله آخرش را با لبخند محوی زد و دوباره نگاهش به سمت پرده رفت. کنجکاوی در درونم مثل یک شعله کوچک روشن شد. چه رازی پشت آن پرده بود؟ آیا این بخشی از درس بود؟ یا واقعاً رازی وجود داشت؟
بعد از کلاس، چند نفری برای پرسیدن سوال به سمت او رفتند. من کمی مکث کردم، تا اینکه تنها شدیم. به او نزدیک شدم. آقای مین؟
او سرش را بلند کرد و نگاهش مثل همیشه نافذ بود. بله، دانشجوی عزیز؟
فقط کنجکاو بودم... در مورد آن پرده. آیا رازی پشت آن پنهان است؟ سوال را مستقیم پرسیدم.
لبخند محوی زد، این بار واضحتر. حدس میزنم شما اولین کسی هستید که این سوال را میپرسید. به سمت پرده رفت و دستش را روی آن گذاشت. ادبیات، زندگی است. و زندگی پر از راز است. هر کلاس درس، یک دنیای کوچک است با رازهای خودش.
با یک حرکت آرام، پرده را کنار زد. نور خورشید به یکباره فضای کلاس را پر کرد. اما چیزی که پشت پرده بود، مرا بیشتر گیج کرد. نه پنجرهای خاص، نه منظرهای عجیب. فقط یک دیوار آجری قدیمی با یک نقاشی دیواری نیمهکاره از درختان سرو.
قبل از اینکه بتوانم چیزی بپرسم، آقای مین گفت: میبینید؟ گاهی اوقات، راز نه در خود شیء، بلکه در کنجکاوی ما برای کشف آن است. همین کنجکاوی است که باعث میشود شما به دنبال معنی بگردید، فراتر از آنچه میبینید.
او به چشمانم نگاه کرد. این کلاس درس، این زندگی، پر از رازهای ناگفته است. وظیفه شما به عنوان یک نویسنده، و به عنوان یک انسان، کشف آنهاست. حتی اگر آن راز، فقط یک دیوار آجری باشد که شما را به تفکر وادارد.
نفسی عمیق کشیدم. او نه فقط یک معلم ادبیات، بلکه یک فیلسوف بود. و آن روز، من نه تنها یک درس در مورد زیرمتن آموختم، بلکه درسی عمیقتر در مورد نگاه کردن به جهان و کشف رازهای پنهان آن، حتی در سادهترین چیزها. و آقای مین یونگی، با آن خونسردی و نگاه نافذش، حالا برای من معلمی بود که هر کلمه و حرکتش، حاوی رازی بود که باید کشف میشد. و این تازه شروع ماجرا بود...
خبخبخبخببب لینایی هاممم یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه:))) بوس بهتون:)
چرت شد میدونم:>
- ۱.۴k
- ۲۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط