درد تلخ زیرسایه بودن بخش اول
سال گذشته بود که پس از هفده سال زندگی به اصطلاح مشترک و هنگامی که آن زن هرچه از امکانات مالی و رفاهی میخواست را بدست آورد؛ بار دیگر برای #طلاق اقدام کرد و اینبار نتوانستم مانعش بشوم. مانع که چه عرض کنم؛ بهتر دیدم تا خودم هم همراهیاش کنم. #طلاق_توافقی برای تسریع در فرآیند اداری که جداسازی راه زندگی لازم داشت! خانه و اموال داخل آن که به نام خودش بود و بحث هم نداشت. من تنها مالک خودرویی بودم که فرسوده میدانستش و لباسهای تنم و هرچه از اسباب و کتاب که از دوران مجردیام از هفده سال پیش از طلاق داشتم و وارد این زندگی کرده بودم؛ همانها را هم با خود بردم. آن زن حضانت پسر نوجوانمان را قبول نکرد اما از قاضی حکم گرفت که "مادر حق ملاقات فرزندش را هر وقت بخواهد دارد." و با این حکم عملا اختیار نگهداری او را البته به هزینه من به خود اختصاص داد. درد غریبی است که پدری باشی عاطفی با مسئولیت رشد فرزندت اما ناچار باشی تنها آخر هفتهها ببینیاش! اما چه شد که اینطور شد؟ چه خطایی از من سرزده بود که تاوانش متلاشی شدن زندگیام و غرور مردانه و حس عزت_نفس بود؟ آیا خیانت کرده بودم؟ آیا سیاست کرده بودم؟ آیا اهانت کرده بودم؟ نه نه نه، هیچکدام! در تمام طول دوران ماقبل تاهل و بعد از آن، با هیچ فردی از جنس مخالف صمیمیتی نداشتم و به اصطلاح #دوست_دختر و #معشوقه و چه و چه نداشتم. به حکم دین و اخلاق روابط زناشوییام هم به همسر سابقم محدود میشد. در طول هفده سال همیشه با آن زن در بیان مشکلات و مسایل صادق بودم و همین گاه باعث میشد از سوی او به #بی_سیاستی متهم شوم. با آنکه بارها و بارها رکیکترین الفاظ نسبت به خانواده و بستگان درجه یکم را از دهن او شنیدم، هرگز اهانتی به بستگان و خانوادهاش نکردم؛ حتی در اوج عصبانیت و دعوا، هیچ حرف و لفظ رکیکی نثارشان نکردم. پس چه شد که اینطور شد؟ خیلی ساده است. من #زیر_سایه آن دیگری بودم. دیگری و دیگرانی که سالها رفتار و کردارم با ایشان مقایسه میشد و من نمیدانستم و تنها وقتی فهمیدم که آن زن گفت"تو دیگر به دردم نمیخوری! نمیخوامت!!" ۔۔۔ پایان بخش اول
۵۷۳
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.