پارت۱۰۲
پارت۱۰۲
بعد از ۱۰مین رسیدن و سلام و احوالپرسی رفتن داخل و نشستن و شروع به حرف زدن کردن و یوری هم یونجین و توی بغلش گرفته بود
یوری:اخ که من چقدر تورو دوست دارم عشق خاله
یونجین*خنده*
و یوری خیلی با یونجین بازی کرد
یئون وو:بدش به من خسته ات کرد
یوری:نه بابا چیکار داری
یئون وو:یعنی این بچه پدر از من دراورده دیوونم کرده از بس گریه کرده
یوری:عه چطور دلت میاد
یئون وو:بزا بچه های خودت بدنیا بیان میفهمی
شوگا:خواب نزاشته برامون شبا تا صبح باید بالا سرش باشیم یا من یا یئون وو
تهیونگ:اخی عزیزم داره لثه سفت میکنه دیگه
یوری:اره دیگه از الان شروع میشه گریه هاش و بی تابی هاش
شوگا:پیش هیچ کس هم نمی ایسته ولی چطوری پیش تو ایستاده
یوری:خب من خالشم ووییی قربونش بشم
یونجین*خنده*
شوگا:بیا گریه هاشو ما تحمل میکنیم خنده هاش و شما ها میبرید حتی پیشجینگ یی واه لام و مامانم هم نه ایستاد والا تعجب داره
یئون وو:بدشمن بخوابونمش
یوری:باشه
و یوری تا یونجین و داد به یئون وو یونجین شروع کرد به گریه کردن
یئون وو:مامان چته قشنگم
یونجین*گریه*
یوری:بسه بسه بدش بچه رو به خودم میبرم میخوابونمش
و یئون وو به ناچار یونجین و به یوری داد که یدفعه گرش قطع شد و شروع به خندیدن کرد
شوگا:ای پسرا بی معرفت
تهیونگ:یوری تو چیکار میکنی
یوری:عزیزان مهر و محبت خاله روش تاثیر گذاشته
یئون وو:اخه بچه جون تو با من نمیسازی با خالت میسازی عجب
و یوری هم انقدر یونجین و تاب داد که یونجین از خستگی خوابش برد و یوری با احتیاط یونجین وگذاشت توی گهواره اش و با بقیه وقت گذروند خلاصه که کلی خوش گذشت و خندیدن که دیگه اخر شب بود و یوری و تهیونگ برگشتن خونشون
..................
بعد از ۱۰مین رسیدن و سلام و احوالپرسی رفتن داخل و نشستن و شروع به حرف زدن کردن و یوری هم یونجین و توی بغلش گرفته بود
یوری:اخ که من چقدر تورو دوست دارم عشق خاله
یونجین*خنده*
و یوری خیلی با یونجین بازی کرد
یئون وو:بدش به من خسته ات کرد
یوری:نه بابا چیکار داری
یئون وو:یعنی این بچه پدر از من دراورده دیوونم کرده از بس گریه کرده
یوری:عه چطور دلت میاد
یئون وو:بزا بچه های خودت بدنیا بیان میفهمی
شوگا:خواب نزاشته برامون شبا تا صبح باید بالا سرش باشیم یا من یا یئون وو
تهیونگ:اخی عزیزم داره لثه سفت میکنه دیگه
یوری:اره دیگه از الان شروع میشه گریه هاش و بی تابی هاش
شوگا:پیش هیچ کس هم نمی ایسته ولی چطوری پیش تو ایستاده
یوری:خب من خالشم ووییی قربونش بشم
یونجین*خنده*
شوگا:بیا گریه هاشو ما تحمل میکنیم خنده هاش و شما ها میبرید حتی پیشجینگ یی واه لام و مامانم هم نه ایستاد والا تعجب داره
یئون وو:بدشمن بخوابونمش
یوری:باشه
و یوری تا یونجین و داد به یئون وو یونجین شروع کرد به گریه کردن
یئون وو:مامان چته قشنگم
یونجین*گریه*
یوری:بسه بسه بدش بچه رو به خودم میبرم میخوابونمش
و یئون وو به ناچار یونجین و به یوری داد که یدفعه گرش قطع شد و شروع به خندیدن کرد
شوگا:ای پسرا بی معرفت
تهیونگ:یوری تو چیکار میکنی
یوری:عزیزان مهر و محبت خاله روش تاثیر گذاشته
یئون وو:اخه بچه جون تو با من نمیسازی با خالت میسازی عجب
و یوری هم انقدر یونجین و تاب داد که یونجین از خستگی خوابش برد و یوری با احتیاط یونجین وگذاشت توی گهواره اش و با بقیه وقت گذروند خلاصه که کلی خوش گذشت و خندیدن که دیگه اخر شب بود و یوری و تهیونگ برگشتن خونشون
..................
۲.۲k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.