بچه که هستیم

بچه که هستیم
از شب میترسیم
به خاطر تاریکی، به خاطر تنهایی…
بزرگ که می شویم
باز هم از شب میترسیم
اما نه به خاطر تاریکی، یا تنهایی!
از خاطراتی می ترسیم که تا چشمانمان را
می بندیم بر سرمان آوار می شوند
به گلویمان می چسبند و راه نفسمان را بند
می آورند…
از فکر و خیال آدمهایی که روزهای زیادی دوستشان داشتیم و حالا هر شب یادشان جانمان را می گیرد
از رفتن های کشنده میترسیم…
از فراموش نکردن های مرگ آور!
دیدگاه ها (۱۹)

اعتراف کنم؟حالم خوش نیستباید تمام کتاب هایی که شاد زیستن را ...

دوستی می گفت:ما یک گاری چی در محلمان بود، که نفت می برد و به...

گاهی دلت نه عشق می خواهد، نه عاشقانه گاهی دلت فقط یک رفیق شش...

به آدمهای در رفت و آمد اعتماد نکنید"میروند"به بهانه ی پیدا ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط