نیمه شب آواره و بی حس و حال

نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ایی آغاز کردیم در خیال
دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با منو
هم نشین و هم زبان شد با منو
خسته جان بودم که جان شد با منو
ناتوان بود و توان شد با منو
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
دیدگاه ها (۱)

وای از آن شب زنده داری تا سحروای از آن عمری که با او شد به س...

روزگار…روزگار اما وفا با ما نداشتطاقت خوشبختی ما را نداشتپیش...

پدر استقلال آسمانی شدکلمات یارای توضیح این ضایعه بزرگ نیست. ...

نمیدانم چرا آدم های رمانتیک، حرف آدم حالیشان نمی شود!نمی فهم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط