دامن کشان شبی به کنارم نیامدی

دامن کشان شبی به کنارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی

در پیش زلف خم به خمت عقده‌های دل
گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی

در کارگاه دیده نگارا ز روی تو
گفتم نگارها به نگارم نیامدی

گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن
بر لب رسید جان فگارم نیامدی

شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم
روزی به دیدن شب تارم نیامدی

با جان نازنین به کمین گاهت آمدم
با تیر دل نشین به شکارم نیامدی

خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت
با جام می به دفع خمارم نیامدی

اشکم نگارخانهٔ چین ساخت خانه را
هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی

تنها در انتظارم هلاکم نساختی
بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی

تا در میانه بود وجودم ندیدمت
تا از میان نرفت غبارم نیامدی

گر گنج دست می‌دهد از رنج پس چرا
یک بار در یمین و یسارم نیامدی

تا با خبر نکردمت از عدل شهریار
بهر تسلی دل زارم نیامدی

دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو
یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی

#فروغی_بسطامی

دیدگاه ها (۱)

‍ ‌روشنایی چه نسبتی با تو دارد؟مگر آسمان از بسته‌گان و خویشا...

‌یاد دلنشینت ای امید جانهر کجا روم روانه با من استبرگ عیش و ...

‌‌دیدمت شبی به‌خواب و سرخوشمـوه...مگر به‌خواب ها ببینمت‌#فرو...

‌ دل‌پذیر و خطیررخ‌سارِ عشق شبی بر من نمایان شداز پسِ روزی ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط