𝒫𝒶𝓇𝓉 2 🌪✙
𝒫𝒶𝓇𝓉 2 🌪✙
ا/ت ویو
صدای بسته شدن در اومد این مرتیکه چرا دست از سرم بر نمیداره اوففف
نشستم کنار و به دیوار تکیه دادم حالا باید چیکار کنم؟
جیمین ویو
یه صداهایی میومد خیلی میترسیدم نکنه بازم همون کارو کرده باشه همون ماری که با مادرم کرد خواستم برم داخل که خودش اومد
سینان : چرا اومدی اینجا پسرم
جیمین : یه صداهایی میومد اومدم ببینم چیشده
سینان : چیزی نیست بیا از اینجا بریم
جیمین : اما
سینان : برات یه سوپرایز دارم بیا بریم
بدون اینکه من بخوام دستمو گرفت و برد سمت در خروجی درست توی عمارت زندگی میکردیم شاید بقیه فکر کنن هیچ مشکلی نداریم ولی مشکلاتمون که تمومی نداره
.......
منو برد به یه رستوران
سینان : بیا بشین پسرم
نشستم پشت میز اونم جلوم نشست
سینان : جیمین یه سوال بپرسم؟
بهش نگاه کردم
جیمین : البته
سینان : دوست داری من با یکی ازدواج کنم؟
جیمین : چی؟
سینان : میخوام بدونم چه حسی داری
جیمین : من خب...
سینان : لازم نیست عجله کنی میتونی فکر کنی بهم بگی
دلیل پرسیدن این سوالش چی بود ایکاش چیزی که فکر میکنم نباشه
سینان : خب غذاتو بخور سرد میشه
میلم به غذا نمیکشید با غذام بازی میکردم حوصله نداشتم شب بود هوا تاریک بود توی رستوران هیچکس نبود
دلم نمیخواست با بابام وقت بگذرونم اذیت میشدم میخواستم ازش دوری کنم و نبینمش ولی نمیشد هر روز توی خونه مجبورم ببینمش و تحملش کنم
سینان : پسرم چیشده چرا نمیخوری نکنه از غذا خوشت نیومده
جیمین : گشنم نیست
سینان : اما اینطوری که نمیشه
جیمین : بابا گشنم نیست
سینان : باشه حالا چرا اعصبانی میشی
هیچی بهش نگفتم به غذا زل زده بودم
بعد از نیم ساعت بلند شدیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم خسته بودم از یه طرفم کنجکاو بودم برم ببینم اون صداهایی که میومد مال چه کسی بود اگه بتونم شب میرم همونجا
....
رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدیم سریع رفتم داخل به همونجا نگاه کردم 2 تا نگهبان گذاشته بود اما برای چی؟..اینجا چخبره
سینان : پسرم چیزی شده؟
جیمین : برای چی اینجا نگهبان گذاشتی؟
سینان : مهم نیست تو بهش فکر نکن حالا ام برو بخواب
جیمین : اما
سینان : گفتم برو بخواب زود باش
چیزی نگفتم و رفتم بالا تو اتاقم همه چیو ازم پنهون میکنه معلوم نیست بازم داره چیکار میکنه
لباسامو عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت به سقف زل زده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
..........
ا/ت ویو
تا صبح بیدار بودم خواب به چشمام نیومد خیلی فکر کردم چرا اینکارو کرد از جون من چی میخواد اما من هیچی نمیدونم خسته شدم دیگه یه روز خوش تو زندگیم ندارم الانم که گیر این مرتیکه افتادم با صدای پا چشم دوختم به میله ها خودش بود
سینان : خوب خوابیدی؟
با خشم بهش نگاه کردم تازه میگه خوب خوابیدی؟
ا/ت : از جون من چی میخوای بهت گفتم اجارتو میدم دیگه چی میخوای
سینان : ای بابا چقدر بگم من اجاره نمیخوام خودت خوب میدونی چی میخوام
حدس میزدم
کیلیدو از تو جیبش دراورد و درو باز کرد سریع بلند شدم و رفتم سمتش
ا/ت : برو کنار میخوام برم
خندید
سینان : نه بابا؟..عمرا
به کنارش اشاره کرد چند نفر اومدن دستشون یه لباس بود انداختن داخل
ا/ت : این چیه
سینان : اینو شب میپوشی..فهمیدی؟
ا/ت : حتی فکرشم نکن من میگم میخوام برم تو برای من لباس اوردی؟
سینان : وقتی میگم میپوشی یعنی میپوشی
اینو گفت رفت بیرون و درو قفل کرد داد زدم
ا/ت : این درو باز کن میخوام بیام بیرون این درو باز کن
بدون توجه به من رفت
ا/ت ویو
صدای بسته شدن در اومد این مرتیکه چرا دست از سرم بر نمیداره اوففف
نشستم کنار و به دیوار تکیه دادم حالا باید چیکار کنم؟
جیمین ویو
یه صداهایی میومد خیلی میترسیدم نکنه بازم همون کارو کرده باشه همون ماری که با مادرم کرد خواستم برم داخل که خودش اومد
سینان : چرا اومدی اینجا پسرم
جیمین : یه صداهایی میومد اومدم ببینم چیشده
سینان : چیزی نیست بیا از اینجا بریم
جیمین : اما
سینان : برات یه سوپرایز دارم بیا بریم
بدون اینکه من بخوام دستمو گرفت و برد سمت در خروجی درست توی عمارت زندگی میکردیم شاید بقیه فکر کنن هیچ مشکلی نداریم ولی مشکلاتمون که تمومی نداره
.......
منو برد به یه رستوران
سینان : بیا بشین پسرم
نشستم پشت میز اونم جلوم نشست
سینان : جیمین یه سوال بپرسم؟
بهش نگاه کردم
جیمین : البته
سینان : دوست داری من با یکی ازدواج کنم؟
جیمین : چی؟
سینان : میخوام بدونم چه حسی داری
جیمین : من خب...
سینان : لازم نیست عجله کنی میتونی فکر کنی بهم بگی
دلیل پرسیدن این سوالش چی بود ایکاش چیزی که فکر میکنم نباشه
سینان : خب غذاتو بخور سرد میشه
میلم به غذا نمیکشید با غذام بازی میکردم حوصله نداشتم شب بود هوا تاریک بود توی رستوران هیچکس نبود
دلم نمیخواست با بابام وقت بگذرونم اذیت میشدم میخواستم ازش دوری کنم و نبینمش ولی نمیشد هر روز توی خونه مجبورم ببینمش و تحملش کنم
سینان : پسرم چیشده چرا نمیخوری نکنه از غذا خوشت نیومده
جیمین : گشنم نیست
سینان : اما اینطوری که نمیشه
جیمین : بابا گشنم نیست
سینان : باشه حالا چرا اعصبانی میشی
هیچی بهش نگفتم به غذا زل زده بودم
بعد از نیم ساعت بلند شدیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم خسته بودم از یه طرفم کنجکاو بودم برم ببینم اون صداهایی که میومد مال چه کسی بود اگه بتونم شب میرم همونجا
....
رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدیم سریع رفتم داخل به همونجا نگاه کردم 2 تا نگهبان گذاشته بود اما برای چی؟..اینجا چخبره
سینان : پسرم چیزی شده؟
جیمین : برای چی اینجا نگهبان گذاشتی؟
سینان : مهم نیست تو بهش فکر نکن حالا ام برو بخواب
جیمین : اما
سینان : گفتم برو بخواب زود باش
چیزی نگفتم و رفتم بالا تو اتاقم همه چیو ازم پنهون میکنه معلوم نیست بازم داره چیکار میکنه
لباسامو عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت به سقف زل زده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
..........
ا/ت ویو
تا صبح بیدار بودم خواب به چشمام نیومد خیلی فکر کردم چرا اینکارو کرد از جون من چی میخواد اما من هیچی نمیدونم خسته شدم دیگه یه روز خوش تو زندگیم ندارم الانم که گیر این مرتیکه افتادم با صدای پا چشم دوختم به میله ها خودش بود
سینان : خوب خوابیدی؟
با خشم بهش نگاه کردم تازه میگه خوب خوابیدی؟
ا/ت : از جون من چی میخوای بهت گفتم اجارتو میدم دیگه چی میخوای
سینان : ای بابا چقدر بگم من اجاره نمیخوام خودت خوب میدونی چی میخوام
حدس میزدم
کیلیدو از تو جیبش دراورد و درو باز کرد سریع بلند شدم و رفتم سمتش
ا/ت : برو کنار میخوام برم
خندید
سینان : نه بابا؟..عمرا
به کنارش اشاره کرد چند نفر اومدن دستشون یه لباس بود انداختن داخل
ا/ت : این چیه
سینان : اینو شب میپوشی..فهمیدی؟
ا/ت : حتی فکرشم نکن من میگم میخوام برم تو برای من لباس اوردی؟
سینان : وقتی میگم میپوشی یعنی میپوشی
اینو گفت رفت بیرون و درو قفل کرد داد زدم
ا/ت : این درو باز کن میخوام بیام بیرون این درو باز کن
بدون توجه به من رفت
۸۶.۹k
۰۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.