part23
جونگکوک در حالی که به آرامی به ا/ت نگاه میکرد، سرش را کمی خم کرد. او هنوز با طعنه گفت:
— فکر میکنی اینطور میتونی فرار کنی؟ فرار از چیزی که به این راحتی نمیتونی ازش خلاص بشی.
میا با عصبانیت به سمت او گام برداشت و در حالی که صدایش پر از تهدید بود، گفت:
— فکر نمیکنی که اینجا دیگه هیچچیز به نفع تو پیش نمیره، جونگکوک؟ برو بیرون!
جونگکوک با خونسردی نگاهی به میا انداخت. نگاهش سرد و بیاحساس بود، اما در دلش یک دنیای پر از تضاد و کشمکش در جریان بود.
— من کاری نمیکنم که از کنترل خارج بشه. فقط میخوام او تصمیم خودش رو بگیره.
ا/ت با صدای لرزانی گفت:
— جونگکوک… نمیتونم این کار رو بکنم. تو نمیفهمی…
جونگکوک که حتی لحظهای به نظر نمیرسید که قصد عقبنشینی دارد، قدمی به جلو برداشت.
— نه، تو نمیفهمی. من هیچچیز رو نمیخوام جز این که تو اینجا بمونی. در مورد تو تصمیمگیری کردم.
میا نگاه تندی به جونگکوک انداخت و سپس به ا/ت که حالا در سکوت ایستاده بود، گفت:
— اگه میخوای کمک میکنم. اما باید از جونگکوک فاصله بگیری.
جونگکوک دستش را به آرامی بالا برد و سپس به ا/ت اشاره کرد.
— من نمیذارم فرار کنی. حتی اگه این به قیمت شکستن قلب من تموم بشه.
میا به سرعت به ا/ت نزدیک شد و او را در آغوش گرفت. در حالی که چشمانش از شدت عصبانیت و نگرانی میدرخشید، گفت:
— من کنارت هستم. تو باید انتخاب کنی. جونگکوک نباید تو رو به بازی بگیره.
جونگکوک که شاهد این صحنه بود، کمی به عقب برگشت و نگاهش با حالتی از خودسری به ا/ت دوخت.
— بذار ببینم… تو هنوز برای انتخاب وقت داری.
ا/ت نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. در دلش احساس میکرد که قلبش در حال شکستن است. اما باید تصمیم میگرفت.
— فکر میکنی اینطور میتونی فرار کنی؟ فرار از چیزی که به این راحتی نمیتونی ازش خلاص بشی.
میا با عصبانیت به سمت او گام برداشت و در حالی که صدایش پر از تهدید بود، گفت:
— فکر نمیکنی که اینجا دیگه هیچچیز به نفع تو پیش نمیره، جونگکوک؟ برو بیرون!
جونگکوک با خونسردی نگاهی به میا انداخت. نگاهش سرد و بیاحساس بود، اما در دلش یک دنیای پر از تضاد و کشمکش در جریان بود.
— من کاری نمیکنم که از کنترل خارج بشه. فقط میخوام او تصمیم خودش رو بگیره.
ا/ت با صدای لرزانی گفت:
— جونگکوک… نمیتونم این کار رو بکنم. تو نمیفهمی…
جونگکوک که حتی لحظهای به نظر نمیرسید که قصد عقبنشینی دارد، قدمی به جلو برداشت.
— نه، تو نمیفهمی. من هیچچیز رو نمیخوام جز این که تو اینجا بمونی. در مورد تو تصمیمگیری کردم.
میا نگاه تندی به جونگکوک انداخت و سپس به ا/ت که حالا در سکوت ایستاده بود، گفت:
— اگه میخوای کمک میکنم. اما باید از جونگکوک فاصله بگیری.
جونگکوک دستش را به آرامی بالا برد و سپس به ا/ت اشاره کرد.
— من نمیذارم فرار کنی. حتی اگه این به قیمت شکستن قلب من تموم بشه.
میا به سرعت به ا/ت نزدیک شد و او را در آغوش گرفت. در حالی که چشمانش از شدت عصبانیت و نگرانی میدرخشید، گفت:
— من کنارت هستم. تو باید انتخاب کنی. جونگکوک نباید تو رو به بازی بگیره.
جونگکوک که شاهد این صحنه بود، کمی به عقب برگشت و نگاهش با حالتی از خودسری به ا/ت دوخت.
— بذار ببینم… تو هنوز برای انتخاب وقت داری.
ا/ت نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. در دلش احساس میکرد که قلبش در حال شکستن است. اما باید تصمیم میگرفت.
- ۵.۳k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط