برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟓
[فردا صبح_ویو ا.ت]
با سر و صدا های خیلی زیادی دستی به چشم هام کشیدم... از گریه زیاد چشمام میسوخت.. سرم رو بلند کردم...
ا.ت: ..ایی..اخ...
گردنم و بدنم خیلی درد میکرد با دست راستم کمی گردنم رو ماساژ دادم ... و به اطراف نگاه کردم... متوجه شدم دخترا با خنده دارن اون لباس باز هارو نگاه و انتخاب میکنند
با چشم هام دنبال اون دختر معصوم گشتم... روی تخت نشسته بود....و داشت با انگشتهاش بازی میکرد
چرا این دختر با اون شش نفر انقدر فرق داره....
اون کسی که موهام رو کشیده بود بهش گفت:
×هی یوری بلند شو زود آماده شو وقت زیادی نداریم اگه ببینن آماده نیستیم پوستمون رو میکنن
پس اسمش یوری بود
سرش رو بالا آورد و گفت...
یوری: باشه سوریون
و اسم اون عوضی هم سوریون بود
از رو تخت بلند شد و به سمت سرویس رفت ...
سوریون یه نگاهی به من که داشتم به حرف هاشون گوش میدادم، کرد و گفت....
سوریون : هی بچه توهم بلند شو و برو یه چیزی بپوش
ا.ت: چرا؟
سوریون: مگه نفهمیدی
ا.ت: چی رو؟
سوریون :همین چند دقیقه پیش آمدن و گفتن آماده بشیم
چی کی من چرا نفهمیدم یعنی انقدر خسته بودم و خوابم سنگین بوده که متوجه نشدم
از روی زمین پاشدم رفتم جلوی آینه و موهای بلندم رو شونه کردم و با کش مو بستم
رفتم سمت کمد و لباس ها رو دیدم اما هیچکدوم از لباسا اندازه من نمیشد
به بقیه نگاه کردم لباس های خیلی باز پوشیده بودند و آرایش غلیظ داشتند
البته به جز یوری اون زیاد آرایش نکرد و خیلی به خودش نرسید
چند نفر امدن و درو باز کردن اون مرد که رئیسشون بود [ همونی که لیا رو هول داد]گفت..
&زود باشین دنبال ما بیاین
ماهم به دنبال اونها رفتیم
به سالون دیروزی رسیدیم .. ایستادن و ماهم به صف ایستادیم...
به من و یوری اشاره کرد
&هی شما دوتا
باهم گفتیم: بله
&زود باشین و برین سمت چپ اونجا یه اشپزخونه میبینید.... با بقیه خدمتکارا صبحونه رو اماده کنید و رو میز بچینید ؛ و با پوزخند کثیفی ادامه داد:
باید زیرخوابا یه چیزی بخورن تا جون داشته باشن...یهو یه نفر امد و گفت :
٪کیوو رئیس باهات کار داره
پس یه رئیس اصلی وجود داشت
فکر کنم کیوو رئیس این بادیگارد ها بود
کیوو با اون پسره رفت و من و یوری به سمت آشپزخونه حرکت کردیم...چون عمارت خیلی بزرگ بود کمی طول میکشید تا به اشپزخونه برسیم و من از این فرصت استفاده کردم و سوال هایی که دیروز فکرم رو مشغول کرده بودن همه رو از یوری پرسیدم اون هم همه رو توضیح داد و تازه فهمیده بودم که جریان چیه اونا مارو واسه خدمتکاری نمیخواستن...اونا مارو ..مارو...حتی فکر کردن بهش باعث میشد کل بدنم بلرزه و زبونم بند بیاد...یوری بهم درباره سوریون و دوستاش توضیح میداد که ...
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟓
[فردا صبح_ویو ا.ت]
با سر و صدا های خیلی زیادی دستی به چشم هام کشیدم... از گریه زیاد چشمام میسوخت.. سرم رو بلند کردم...
ا.ت: ..ایی..اخ...
گردنم و بدنم خیلی درد میکرد با دست راستم کمی گردنم رو ماساژ دادم ... و به اطراف نگاه کردم... متوجه شدم دخترا با خنده دارن اون لباس باز هارو نگاه و انتخاب میکنند
با چشم هام دنبال اون دختر معصوم گشتم... روی تخت نشسته بود....و داشت با انگشتهاش بازی میکرد
چرا این دختر با اون شش نفر انقدر فرق داره....
اون کسی که موهام رو کشیده بود بهش گفت:
×هی یوری بلند شو زود آماده شو وقت زیادی نداریم اگه ببینن آماده نیستیم پوستمون رو میکنن
پس اسمش یوری بود
سرش رو بالا آورد و گفت...
یوری: باشه سوریون
و اسم اون عوضی هم سوریون بود
از رو تخت بلند شد و به سمت سرویس رفت ...
سوریون یه نگاهی به من که داشتم به حرف هاشون گوش میدادم، کرد و گفت....
سوریون : هی بچه توهم بلند شو و برو یه چیزی بپوش
ا.ت: چرا؟
سوریون: مگه نفهمیدی
ا.ت: چی رو؟
سوریون :همین چند دقیقه پیش آمدن و گفتن آماده بشیم
چی کی من چرا نفهمیدم یعنی انقدر خسته بودم و خوابم سنگین بوده که متوجه نشدم
از روی زمین پاشدم رفتم جلوی آینه و موهای بلندم رو شونه کردم و با کش مو بستم
رفتم سمت کمد و لباس ها رو دیدم اما هیچکدوم از لباسا اندازه من نمیشد
به بقیه نگاه کردم لباس های خیلی باز پوشیده بودند و آرایش غلیظ داشتند
البته به جز یوری اون زیاد آرایش نکرد و خیلی به خودش نرسید
چند نفر امدن و درو باز کردن اون مرد که رئیسشون بود [ همونی که لیا رو هول داد]گفت..
&زود باشین دنبال ما بیاین
ماهم به دنبال اونها رفتیم
به سالون دیروزی رسیدیم .. ایستادن و ماهم به صف ایستادیم...
به من و یوری اشاره کرد
&هی شما دوتا
باهم گفتیم: بله
&زود باشین و برین سمت چپ اونجا یه اشپزخونه میبینید.... با بقیه خدمتکارا صبحونه رو اماده کنید و رو میز بچینید ؛ و با پوزخند کثیفی ادامه داد:
باید زیرخوابا یه چیزی بخورن تا جون داشته باشن...یهو یه نفر امد و گفت :
٪کیوو رئیس باهات کار داره
پس یه رئیس اصلی وجود داشت
فکر کنم کیوو رئیس این بادیگارد ها بود
کیوو با اون پسره رفت و من و یوری به سمت آشپزخونه حرکت کردیم...چون عمارت خیلی بزرگ بود کمی طول میکشید تا به اشپزخونه برسیم و من از این فرصت استفاده کردم و سوال هایی که دیروز فکرم رو مشغول کرده بودن همه رو از یوری پرسیدم اون هم همه رو توضیح داد و تازه فهمیده بودم که جریان چیه اونا مارو واسه خدمتکاری نمیخواستن...اونا مارو ..مارو...حتی فکر کردن بهش باعث میشد کل بدنم بلرزه و زبونم بند بیاد...یوری بهم درباره سوریون و دوستاش توضیح میداد که ...
- ۳۳.۰k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط